چه اهمیتی دارد نویسندهاش یک آدم بی سر و صدا و خودش یک مجموعه داستان به ظاهر ساده باشد؟ تا یادم هست بهترینهایی که میشناسم، نه بارها رونمایی شدند و نه بسیار تمجید و نه در یکی دو سه ماه، پایش کود و آب بستند تا قد بکشد. اگر امروز نامی هستند، فقط یک دلیل دارد: بزرگ بودند. نامش شبیه آرزوییست عمیق و مادرانه: «بماند...». آرزویی که خیل نویسندههایی که اینروزها فوج فوج به بازار چاپ میرسند، زمزمه میکنند. نویسندهاش هم نام آشناست. بهناز علیپور گسکری را با همان کتاب اولش -«بگذریم...»- همه به عنوان نویسندهی بهترین مجموعه داستان سال ۸۳ در جایزهی مهرگان به خاطر دارند. «بماند...» پاییز چاپ شد و حالا که زمستان را تا کمرکش پیش آمدهایم دریغ از یک معرفی در مطبوعات. «نویسنده به روایت خودش» قطعهایست که تازهگیها نشر چشمه همهی نویسندهها را محکوم به نوشتنش میکند. بلایی که سر خودم هم آمد. اما اینبار یک اشتباه تایپی باعث شده گمان کنیم که کار ادبیاش را مادرزاد از ۱۳۴۷ شروع کرده، اما از من میشنوید اولین مقالاتش را ۱۳۷۴ چاپ کرده است.
ورق بزنید و فهرست را که رد کنید به «بادهایی که از هندوکش میوزد» میرسید. همان بند اول، ماجراییست که هر نویسندهی تازهکاری میتواند با مراجعه به بخش «تعلیق در روایت» در کتابهای آموزش داستان، جوری بنویسدش که جانتان را بالا بیاورد تا کل ماجرا را روایت کند؛ بعدش هم لبخند از سر رضایتِ نویسنده را کنار نقطهی پایان داستان ببینید. از همان چند خط نخست میفهمید که طاهره زنی ایرانیست که از هند سر درآورده و آیینی بدعت گذاشته و کتابی از اندیشههایش به جا مانده که امروز پیروانش مخفیانه قرائت میکنند و دست آخر هم به دست یک گروه متعصب هندو کشته شده. از این شروع انفجاری پیشتر که بروید تمپو کند میشود و داستان رهایتان میکند بر بستری آرام تا همهی آنچه در چند سطر اول خواندید، مزمزه کنید. راوی، زن پژوهشگریست که برای جستجوی نشانی از پنجابه، نامی که طاهره بر آیینش گذاشته، به شهر وارناسی آمده و در همسایگی پیرزنی ساکن شده که تا انتهای داستان، خط دوم روایت را پیش میبرد. راوی خیال میکند زن همسایه با مردی زندگی میکند. هر از گاهی نجواهایشان را میشنود. به مرور با پیشرفت داستان میفهمیم، زن بیوه است و با کوزهی حاوی خاکستر شوهرش حرف میزند، لباسهایش را میشوید و برایش غذا میپزد. جست و جوی راوی در خاطرات پیر زن روشن میکند که همسرش در اواخر عمر هست و نیستش را به باد عشقی سودایی داده و از بردن نام زن، نزد او هم ابایی نداشته است. در این میان اشارات ظریف راوی یادآوری میکند در آیین هندو، زن بیوه محکوم به نابودیست و این همسایهی خرافی، از دست قواعد اجتماعی گریخته. در این میان هر صحنه که میگذرد، جملاتی از کتاب پنجابه، با نثری درخشان و دقیق پرداخته، ماجراهای کلان زندگی طاهره را روایت میکند. «او گناه دیگران را به شرم بیگناهی خود میشست و از تن به تاراج رفته و زنانگی محتومش انتقام میکشید». موتیو گناه، به مثابهی باوری ذهنی، داستان را به ژرفنای مفهومی نو میکشد. چیزی فراتر از کند و کاو در پیشینهی یک آیین خرافی، که با رگههایی از ورود پیرزن در دنیای راوی تزیین شده باشد. این سطح سوم اتفاق اصلی داستان است که نویسنده هوشمندانه آنرا در میان تاشهای پراکندهاش از خطوط کتاب پنجابه و گفت و گوهای پراکندهی همسایهها، آرام آرام شکل میدهد. استفادهی دقیق و سنجیده از فضا در داستان به بهترین وجه پاگردهای کوچکیست که به ذهن خواننده در لایههای نفسگیر روایت مجال استراحت میدهد. اتمسفری ساخته و پرداخته که به خوبی زبان ذهن راوی را باورپذیرتر از هر گونه استراتژی دیگر زبانی میکند. داستان با این جملهی درخشان روی کاغذ تمام میشود تا در ذهن شما زندگیاش را شروع کند: «و او سالها بعد روی نمود؛ گونههایش نیلی رنگ، چشمها به گودی نشسته و هراسان از روزها و ساعتها و فریاد کرد: من انتقام مسجل زنانگیام...»
«بماند...» به این جا که ختم نمیشود. بعید میدانم ذهن خواننده روی داستان «سنگواره»، «بوتیمار» و «کوررنگ» درنگ نکند. اگر چه تمام داستانها نشان از شعور نویسنده به ساخت و ساز حرفهای داستان دارد ولی با اغماض از «زنی از جنس مس»، سایر داستانها ضعفهای آزار دهندهای برای قرار گرفتن کنار این چهار داستان قوی دارند.
منتشر شده در شمارهی ۴۵ دورهی جدید ایراندخت