این را میدانم (اول نمیدانستم اما آخر ، بعد از دو روزی کلنجار ، فهمیدم )که چه کار سختیست فارسی نوشتن ؛ با اینکه خیلی از حرفها را فقط به فارسی میتوانم بنویسم چیزهایی هم هست ، در سرم و دور و برم ، که فارسی نیست ، که شاید فارسی هست اما از فارسیی دخترانهی من میرمد ، که خدای من بیشک گناه زبان نیست اما از بیشتر فارسیها میرمد ...
(مثل فارسی روی جعبههای کلوچه که ملک خانم با پست زمینی برایم فرستاده بود ؛ کلوچههای سنگ شده را بیرون ریختم اما یکی از جعبهها نگه داشتم : "با مراجعه با این قنادی جنس مطلوب و مورد نظر را خریداری فرموده و از تقدیم و هدیهی آن خرسند و مسرور خاهید شد" . پشت جعبه ، گوشهی چپ و با خط ریز و بد ، امضای چاپخانه است . "چاپ سروش" ...
(یا مثل خود آموز فارسیی چاپ کیمبریج در کتابخانهی عمومیی اینجا: فارسیش حالا یادم نیست اما اینقدر بود که پسش دادم ، آنن ، و مآمدم که خانم کتابدار صدایم کرد و برایم یک فرهنگ فارسیی بهمن هزار و سیصدویازده پیدا کرده بود ؛ به خاطر بهمنش گفتم آره و گفتم میترسیدم فارسیی خوب یادم رفته باشد ؛ خانم کتابدار گفت البته عزیز ، سر حرفش باز شد و آخر کتاب را به اسم خودش برایم گرفت. در اتوبوس بازش کردم و آمد "زهمن" که خاندم و فکر کردم کاش کسی این را به برادرم گفته بود ؛ از نو باز کردم و اول آمد "ققنس" که میدانستم و بعد آمد "دیمه" به معنایی که نمیدانستم ، "باران پیوسته" ...
(یاد جادهی کناره میافتادم که نرسیده به تهران فرستادندم از عزاداری دور باشم؛ یاد روزی میافتم که ملک خانم ماشین را برده بود و من پسرعموی کوچکم را مجبور کردم با یکی ازین اتوبوسچه ها ببردم تا رودسر کلوچه بخریم ؛ راه ، با اینکه سر تاسر شده بود متل و ویلا و سرا و کلبه و آباد شده بود و شلوغ شده بود، هنوز باران بچگیم را داشت ، و باورم نمیشد اما هنوز هوس داشتم دو طرف دامنم را در مشتهایم بگیرم و زیر باران نرم دریایی روی سبزههای خیس سر بخورم ؛ یادم هست در اتوبوسچهیی که از رودسر برگرداندمان پشت صندلیی جلویی پسر بچهیی با خودکار اسمش را درشت نوشته بود ، "م س و د" ...
(یاد برادرم میافتم که همیشه فقط با امضای "سروش" مینوشت ، حتا بیشتر از نویسندهی روی جعبههای کلوچه بیاعتنا به فارسیش و دیوانهوار .
فکر میکنم شاید ما هنوز هیچکدام کلمههایمان را پیدا نکردهییم : کلمهی برادرم "زهمن" است و نه "ققنس" که نمیدانست ؛ کلمهی من "دیمه" است ، میدانم ؛ و نویسندهی روی جعبههای کلوچه هیچ کلمهیی ندارد ، یا شاید خرسند شدن همان مسرور شدن نیست ...نمیدانم.)
ازین میترسم که اگر نخاهم حکایتم را کنار بگذارم ، و نمیخاهم ، ناچار آخر فقط همان چیزهایی را خاهم نوشت که میشود ، که با فارسیی من میشود ، که من میتوانم بنویسم ؛ مثل حکایتنویسهای حرفهیی و این حیلهی همیشگیی حکایتنویسهاست ، خالق واقعیتهای غیر واقعی : با اینکه پشت هم حکایتهای بظاهر تازه مینویسند فقط اسمها را عوض میکنند و جای قهرمانها را با هم عوض میکنند و صحنهها را عوض میکنند و از نو همان را که گرفتارش هستند ـ نفس ، نفس غالب ـ مینویسند : و منتقدها ، کاشف واقعیتهای غیر واقعی ، صحنهها برمیگردانند و قهرمانها را برمیگردانند و اسمها را برمیگردانند تا بظاهر به نفس حکایتنویس و به اصالت و به واقعیت برسند اما هرگز از محدودهی نفس خود فراتر نمیآیند ...
خب (تهران که بودم کم کم "خب" را از "خوب" جدا میکردند ؛ و چه کار خوبیست این کار !) چرا نباید هر کس حکایت خودش را بنویسد ؟ حکایتنویسی . که یک کار خصوصیست . شاعری نیست ؛ و اینکه این روزها حکایتنویسها هم ادعای هنرمند بودن دارند ، مثل روزگاری که ادعای اصلاح جامعه داشتند ، یا روزگاری که ادعای مبارزه داشتند (از آنجا که مسیر بهرحال دایره است ، درست نمیدانم ، شاید از نو رسیدهییم به ... هر چیزی که رسیدهییم) خیلی مضحک است . یا چرا نباید یک حکایتنویس اول از خودش حرف بزند ، که من فلانکسم ، پیشترها این حکایتها را نوشتهام یا هیچ حکایتی ننوشتهام ، و حالا میخاهم حکایتی برای شما جعل کنم یا حکایتی آشنا را از نو تعریف کنم ؟ شاید تنها از راه نمایش ارستویی یا تاریخ بشود حکایتنویسی را کشف کرد ؛ تا این کشف ، حکایتنویسی مال همه است .
و این حکایت تعطیل اول سال من درین مسافرخانهی کنار دریاست ؛ اینکه تمام این سه روز دریا در مه بوده است ، که مه از بازی موجها لغزان آمده است روی سنگریزههای ساحل ، تا پایین صخرههای سفید گچی (دو سال و نیم پیش ، وقتی عاشق بودم ، و اینجا ، در تابستان ، عاشق بودن سخت نبود ، زیر این صخرههای بلند قدم زدهییم و آدمهای یک انگشتیی بالای صخرهها را تماشا کردهییم و روی این سنگها کنار هم دراز کشیدهییم و درین دریا شنا کردهییم)؛ اینکه مه از بلندیی صخرهها آرام بالا خزیده است ؛ که من این بالا ، دور از دریا، در اتاقم نشستهام (گرفتن اتاقی که پنجرهاش رو به دریا باز شود ، این وقت سال و درین مسافرخانه ، زیاد مشکل نیست ) و از پنجرهام جادهی ساکت جلوی مسافرخانه ، چمن گستردهی بالای صخرهها را در طرف دیگر جاده و مه از نفس افتاده را تماشا میکنم ؛ اینکه مه از لابلای سم خاردار لبهی صخرهها میگذرد و روی چمن ، تکه تکه سفید شده از برفی که از صبح میبارد ، در باد و در برف میپراکند ... خب ، روی تختخابم جلوی بخاریی برقی نشستهام ، تعطیلم را میگذرانم ، مجذوب پنجرهام و در خودم میپرسم چرا دیگر هیچکس حکایت توصیفی نمینویسد ؟ چرا دیگر هیچ چیز را نمیشود ، دور از فارسیی غریبماندهی من و دور از همهی فارسیهای ترجمه ، یا فارسیی فارسی وصف کرد ؟ ... و میخاهم حکایتم را درین مسافرخانه بنویسم .
(اینجا ، البته ، "مسافرخانه" نیست ؛ اینرا میدان که به فارسیی تهرانی حالا به چطور جایی میگوییم "مسافرخانه" ؛ حتا اگر نویسندهی روی جعبههای کلوچه هم بود مینوشت "هتل" یا "متل" . اینجا بهرحال ، حتا بیهیچ شباهتی ، مرا یاد یک مسافرخانهی خیابان سپه میاندازد ، مسافرخانهیی که ندیدم . با اینکه در تهران کارهای غریب زیاد کردم آخر نشد که به کسی بگویم بریم مسافرخونهی پاییز ، تنها هم که نمیشد ...
( از طرف دیگر فکر نمیکنم راحت بشود نوشت " هتل " و رد شد . بیشترها میشد ؛ این بار که رفتم تهران نمیشد ؛ دیگر نمیشد نوشت "مرده باد بورژواها ؛" گاهی حتا نمیشد گفت "مرسی" . باید فرانسهاش را هم دنبالش مینوشتند ، یا ستاره میگذاشتند و فرانسهاش را پایین صفحه مینوشتند ، یا اصلن به فرانسه مینوشتند، یا به فارسی ترجمه میکردند ، و از آنجا که هر کس چیزی ترجمه میکرد باز باید ستاره میگذاشتند ، و غیره . راحتیی فرنگی بازی و تجدد بازی و مخالف بازی و مبارزه بازی ، مثل هر چیز دیگر تهران که ناگهانی بود ، ناگهان ناپدید ، حتا نابود شده بود ؛ مثل راحتیی نوشتن ، مثل نقطه گذاری : هر کس کاری میکرد و هیچکس درست نمیدانست چکار میکرد ؛ هیچکس راحت نبود ؛ و چه شهر مشکلی شده بود تهران !)
تهران : اول نمیخاستم بمانم ، بعد تصمیم گرفتم بمانم ، فکر کردم خدای من باید بمانم ، و نتوانستم . خیلی سخت بود . حتا وقتی کسی از نو عاشقم شد ، و دروغ نبود ، نمیتوانست حرفش را بزند ؛ میدانستم باید کمکش میکردم اما نمیتوانستم ، نمیتوانستم کمکش کنم حرفش را بزند چرا که با عشق باز کم داشتیم ، چرا که در تهران میشد خوش گشت اما نمیشد عاشق شد ، نمیشد عاشق بود ، نمیشد عاشق ماند . در تهران تنها میشد غم تهران را داشت ، و پس نشست ، چرا که هیچ چیز کامل نمیماند ، همه چیز میشکست ، یا شاید کمتر میشکست و بیشتر دور میشد که سختتر بود ، عوض میشد ، حتا عوض شدهها از نو عوض میشد ، و خدای من هیچکس حتا تعجب نمیکرد ؛ شب که بود ، هر بیست و چهار ساعت که شب بود ، به هم میرسیدند و میگفتند چه روز خوبی ، ناصمیمی و نا باور و بیشرم ، میگفتند من عاشق شما هستم ...
اما حالا و اینجا ، دور از تهران ، درین فکرم که هیچ حکایتی واقعی که حکایتنویسی جعلش نکرده باشد یک کل نیست و یک حرف نیست ... (در اتاق یک مسافرخانهی غریب ، با بوی گلهای گندیده که از اتاقهای پایین میآید و اشکهایی که نمیآید و سردردهای همیشگی که هیچ قرصی دوایش نیست و حتا زدگی از اینجا و اینجاییها که تحملش تنها به خاطر باز نگشتن است ، خسته و تناه ، چه حکایتی دارم ؟)
منظره (نوشهر ـ محمود آباد) . زیر آسمان ابری که ار بالای سر نگاهم را میکشاند تا بلندیی کوهها و در پای تپهی کوتاهی ماسهیی ، دور از آسمان و دور از کوهها که تنگ هم و پوشیده از درختهاست ، یا شاید بوتهها ، یا ، بیعینک ، بههرحال سبزهای مواج ، تا ابرهای سفید و آسمان .
حالا مه ، از بالای کوهها ، گسترده و پوشاننده ، فرو میآید ؛ و از پس مه سیاهی ی ابرهای تازه پیش میآید ؛ و روز ، که با خورشیدش پنهان در پس ابرها و پیدا از لابلای ابرها و سرانجام مطلقن ناپدید رنگپریده است ، تیره میگردد . جادهی اسفالت ، از چپ به راست و از راست به چپ ، با پرواز چنگرها ، گذر بادکشها و سواریها و حتا یک گاریی تنها ، بین اینجا که ایستادهام و منظرهی دور مه آلود مرز میکشد ؛ مه سایه گستر و آسمان تا سیاهییی شبمانند و دامنهی کوهها تا سبزهای تار .
حالا سکونی ناگهانی : تیرگیی کوههای نیمه پنهان در مه و سیاهیی ابرهای فاتح تا بالای جاده ؛ و جاده در سکوت و دور از راههای بلند دریا از پشت سر و صدای حرکت باد از میان تودههای شن ساحلی و صدای محو ماشینهای ناپیدا و صدای چنگرهای پریده از دیدرس : از خاطرم میگذرد که این لحظهی نسرین است : عاشقانه و آرامشبخش و صمیمی در هر لحظه ؛ در خودم صدا میکنم نسرین ! و از دو طرف جاده ، آهسته ، دو سواریی سفید رنگ بیصدا میآید ، از کنار یکدیگر میگذرد و نگذشته هر دو ترمز میکند ؛ اول یکی و بعد دومی به عجله عقب میآید و میایستد اما ، ازینجا ، پیاده شدن و به هم پیوستن مسافرها پیدا نیست ، فقط یک لحظه .
حالا مه فرو میآید ؛ ابرهای سیاه آسمان را میپوشاند ، چنگرهایی دیگر از بالای جاده میپرد و دو اتوبوسچه و یک بارکش به سختی از دو طرف ماشینهای سفید رنگ ، یک ماشین سفید دو سر ، از خاکریزهای کنار جاده میگذرد .
حالا ؛ پشت به جاده و کوهها و آسمان ، نشسته روی سنگریزهها ، در بیزمانیی ساحل دریای باز .
یک
پروین . آهسته ، احمد احمد حالت خوبه اقلن بگو سلام . از دور و گرفته ، سلام من . ـ خاب بودی. ـ نه. ـ چرا امرو صب تلفن نکردی مگه قرار نبود ها . (گوشی را آوردم پایین اما اگر میگذاشتم روی تلفن صدای قطع را احمد میشنید ؛ گوشی را گذاشتم روی میز و نشستم ، رو به در تمام شیشهی پشت میز تلفن . از بالای ایوان کوچک و نیم دایرهی پشت شیشه در حیاط و از بالای دیوار حیاط در خیابان باد میآمد ، و من اینجا مشت چپم را در دست راستم میفشردم و سردم بود . ) پروین میگفت صب دانشکدهم نبودی آمدم اونجا اون پایین سر زدم نبودی داشتم میآمدم بالا که مهرداد و دیدم اون بم گف چن روزه که ندیدتت که من نگران شدم یهو چرا چرا هیچی نمیگی حالت خوبه طوری شده . ـ چطو میخاستی بشه دیگه . ـ چی اگه بت تلفن نمیکردم تو تلفن نمیکردیها تازه یه مرتبهم ا بیرون تلفن کردم دو دفه هر دو دفهم دوزاریمو خورد امرو چون گیتی دوسم آمده بود عقبم دانشکده یادت هس که گیتی دوس خاهرم چییه چرا هیچی نمیگی مگه طوری شده. ـ یه دورم پرسیدی یه دورم گفتم چطو میخاستی بشه . ـ خب انگار حالا چطو شده مثلن اصلن من این حرفا سرم نمیشه میگم چرا تلفن نکردی. ـ گوش کن من. ـ خب چی، ـ گوش کن ببین چی میگم گوش کن من من میدونم که الان داری تو چه فکری هسی تو خب خیلی لطف داری تو خیلی. ـ احمد اذیت نکن. ـ خب منم همینو پس چی همینو دارم میگم. ـ احمد تو یه دیقه هیچچی نگو پریشب اون شب تقصیر من بود. ـ چی اصلن. ـ ششش تقصیر من بود دیگهم نمیخام راجع بش حرف بزنیم خب طوری که نشد شد . ـ چرا حرف بیخود گوش کن خب معلومه که شد من من فکر کردم که تو دیگه اصلن نمیخای من ببینمت . ـ چی . ـ من فکر میکردم خب فکر درستییم هس. ـ همچین حرفی من زدم چرا باید یه همچین فکری تو بذاری احمد این چه حرفییه. ـ خب خب پریشب که. ـ پریشب چی کی با پریشب کار داره احمد چرا اذیت میکنی. ـ کی داره اذیت میکنه. ـ خب تو دیگه هی میگی. ـ هی میگم چی خب من من دارم من حرف حساب میزنم چون گوش کن د یه دیقه من چون نمیخام بد جوری بشه خیلی چه جوری بگم خب لطف کردی که تلفن کردی من فکر میکنم اگه قراره ا گه یعنی خداحافظیرو. ـ احمد اصلن معلوم هس چی داری میگی. ـ آره آره که معلومه همچین تلفن میکنی که انگار نه اینکه هیچ طوری نشده باشه صبم مهرداد بعدشم با گیتس چه میدونم انگار من گوش کن خیله خب چطو بگم خیلی لطف کردی فقط میخاسم بگم من فکر میکنم تو خیلی ماهترین دختری هسی که من. ـ صبر کن اینجوری اگه فکر کردی نمیتونی ا شر من راحت بشی اگه فکر کردی تو اصلن با گیتی چه کارته خب خب دوسمه خیلی وقتم هس ندیدمش با یه تلگراف کوفتی آوردنش اینجا که پدرت تصادف کرده خب من چه میدونستم آقا خوششون نمیآد من هیچکی رو ببینم جونم . ـ چرا حالیت نمیشه آخه من من چرا گوش نمیکنی من چه میدونم هر کیرو میخای خب ببین گیتی خانومتو ببین هر چییم دلت میخاد واسش تعریف کن . ـ احمد جون دلم چرا فکر میکنی من چیزیرو واسهی گیتی تعریف کردم واسهی هیچکی من هیچچی تعریف نکردم جون پری جون تو تازه معلومه که تعریف نمیکنم مگه چی شده اصلن که تعریف کنم خب آره من یه کم دسپاچه شدم مگه نه . ـ ولی اصلن. ـ خیله خب آره خیلی دسپاچه شدم چون چون ولی تو که نمیذاری همهاش اذیت میکنی همهاش من باید تلفن کنم ولی چیزی که میخاسم تلفن کنم بگم اینه که پریشب تقصیر من بود ششش هیچچی نگو جون دلم هیچچی نگو من که دختر بچه نیسمها برات که گفتم همه چیرو که برات گفتم که چطور دختری هسم تازه مهرداد جونتم من مطمئنم هر چی چه میدونم شیشتام روش گذاشته تو خونهی ما خوب نسرین بود که اونم نذاشتن زنده بمونه احمد جون دلم اگه یه دیقه اذیت نکنی کسی خونتون هس. ـ من من تو گوش نمیکنی. ـ جون دلم عصر بیام میام اونجا باشه اوی آقاهه باشه . ـ تو گوش گوش چرا نمیکنی . ـ یه ساعت چی داشتم من میگفتم . ـ چی داشتی میگفتی همین میخام بیام ببینم اصلن حرف حسابت چییه خب ببین نمیذاری من حرف بزنم چرا ببین اون شب چیز من خب میخاستمت من میخاستم که. ـ خیله خب بسه دیگه. ـ داد نزن جون دلم جونم اینجوری حرف نزن که انگار ببینی چطو شده خب خب من ترسیده بودم هر کی بود میترسید. ـ من نمیدونم من من تجربهی قبلی نکرده بودم حالام. ـ دلخور نشو احمد این یه چیز چیزی که نیس خب این یه طور بدی که نیس که تو خدای نکرده وای خب مثلن فکرشو بکن اگه یکی مرد نباشه ولی تو جون دل من تو خیلی مردی فقط همینه که این یه چیز روحییه که ا بقیه مردتری احمد جون دلم ازت خوشم میآد میگی چیکار کنم . ( صدای خش خش؛ و خیابان ابریی خلوت . یادم هست که گوشی در دامنم بود و دست چپم را در دست راستم میفشردم ، هراسان ؛ فکر میکردم چرا ، چرا؟ ) احمد میگفت تو و خاهرت چقد بدبیاری میخاد ولی این چیزارو من نمیشه که توی تلفن بگم آخه حالا این دیوونگی این دیوونگیی اصلن که. ـ یه دیقه هیچچی نگو احمد تو دیوونه نیستی شد هر مردی تو این جور موقع خب هر کسی یه کم دیوونه میشه. ـ خیله خب من یه کاری اگه یه کاری من میکنم اصلن چه میدونم میرم دکتر دیوونههایی چیزی خب حالا خوب شد. ـ کی گفته بری دکتر چرا بری دکتر اصلن چرا اذیت میکنی احمد. ـ خب آخه من گوش نمیکنی تو چرا پس خب میگی چیکار کنم. ـ هیچکار ششش من میخام تو هیچکاری نکنی هیچکجام نمیخام بری چون جون دلم من میخام بیام پیشت میخام بشینی منتظر من. ـ نه تو. ـ نه کدومه احمد چییه میخای چی منم خودمو بکشم . (گوشی را گذاشتم روی میز و آمدم تا اتاق پروین ، بیصدا در باز کردم ؛ پروین پشت به در پایین تختخاب زمین نشسته بود و روی تختخاب خم شده بود ، برگشت و در چشمهایش اشک بود . اشاره کردم بسه ؛ وقتی گوشی را از دستش میگرفتم آهسته گفت احمد نباید میفهمید من میدانستم ؛ با سر گفتم خب و گوشی را گرفتم . اول به شوخی گفتم چرا پروین را اذیت میکرد و صدای احمد عوض شد ، پشت هم میگفت گیتی خانم . گفتم حیف نبود دعوا میکردند و گفتم چرا ما را شب به شام دعوت نمیکرد ؛ گوشی را دادم به پروین و پروین فقط گفت آره آره باشه و گوشی را گذاشت روی تلفن . )
یادم هست شب موهای پروین را جمع کردیم بالا ، با پیراهن سبز و آبیی زنگاری ؛ و من گفتم باید برمیگشتم پیش مادرم ، حالش خوب نبود . یادم هست روز بعد ، صبح زود تلفن کرد ، با صدای زنگدار ، و گفت یک خبر ماه داشت ؛ روز پیش یادم رفته بود تلفن را قطع کنم و تمام بعد از ظهر تا عصر ، بیآنکه پروین و احمد بدانند و بیآنکه احمد آخر بفهمد چطور ، تلفنها وصل مانده بود . پرسیدم دیشب خوش گذشت و وقتی گفت آره گفتم شما دو تارو من حالیم نیس ؛ صدایش یکباره گرفت ، آهسته گفت خیلی بد جورییه نه ؟ و خداحافظی کرد .
دو
فریدون . این تابستان سرتاسر تنهایی بود . پریزاد به فکر خانهی جدید بود؛ شبها اگر جایی نبودند یا با کسی نبودند ، یا حتا اگر با بچهها بودند، تمام حرف خانههایی بود که صبح دلال معاملات ملکی برده بودش ؛ حتا وقتی خانهیی را که میخاست پیدا کرده بود به خنده میگفت شک داشت و از خانه دیدن دل نمیکند : بیحیاط یا با حیاط ، طبقهی دوم یا اول ، بیحمام یا با حمام اما بیآبگرمکن ، در خیابان تخت جمشید و صبای شمالی و کاخ و ثریا ، فکر میکرد پایینتر از شاهرضا نمیشود زندگی کرد ، و یکبار به خاطر همین دعوا کرده بودند؛ دعوا خب نکرده بودند، و شبی بود که فری پیشترش با کتابفروش حرفش شده بود چرا که کتابها را مطمئنن فروخته بود اما برای پول امروز فردا میکرد . این تنها باری بود که فری صدایش را بلند کرده بود ؛ پریزاد سرش را انداخته بود، بیحرف .
لحظههای خالی همیشه سخت بود ، تنهایی ؛ غروبهایی که قراری نداشت ، که دیگر منتظر پریزاد نبود ، با پریزاد عروسی کرده بود و پریزاد رفته بود دیدن مادرش و بچهطرف دیگر ساختمان با مادر فری بود . وقتی جملهی اول و جملهی بعدی و جملهی سوم و چهارم ، پشت هم ، ناگهان برابر فارسی نداشت و کتاب را باید کنار میگذاشت ، وقتی از بیحوصلگی هیچ کتابی را نمیشد تمام یا شروع کرد و مجلهها را فقط میشد ورق زد . لحظههای فکر به هیچچیز ، لحظههای شک ، ترس . و انتظار هر چیز بزنگ تلفن و خبر تصادف پریزاد ، یا صدای مادرش ، فری پدرت !
بعد از عروسی فری تقریبن هیچوقت تنها بیرون نرفته بود ؛ و حق با پریزاد بود که میگفت چرا با بچهها تنها قرار نمیگذاشت، اما نمیشد . پیشتر بچهها را خیلی ساده میشد جمع کرد و راه افتاد دور شهر . مثل شبی که با یکی از دوستهای خیلی قشنگ من آشنا شده بود (مینا) ، اما این مهم نبود . مثل شبی که پروانه هم آمده بود ، و شاید با یکی از بچههای دانشکده آمده بود . از شبهایی بود که فری حس میکرد زیاد خودش نبود ، و از حتا پیش از شام غرغر کرده بود که باید میرفت و حوصله نداشت . اما نمیشناخت آمده بود ، و نرسیده یکی از پسرها شروع کرده بود که فری چرا حکایتی چیزی ترجمه نمیکرد و چطور از ترجمهی این حرفهای پا در هوا خسته نشده بود : وفتی فری پریده بود به پسرک پروانه ناگهان گفته بود کتاب ترجمهی فری را خانده بود و ترجمهی فوقالعادهیی بود . پسرک را که سر شام کمکم مست کرده بود سپرده بودند دست دوستش اما پروانه مانده بود . بعد که رفته بودند منزل یکی از بچهها ، آخر شب ، پروانه آمده بود کنار فری روی زمین نشسته بود به حرف .
یاد همهی اولینها به خیر ! اولین ترجمه که در "پایدار" چاپ شد ؛ و اولین کتاب ("روزهای تاریک : هشت مقالهی اجتماعی" ، نوشتهی سی . اس. برنهام ) . اولین بار در اتاق عباسه . پر حرفیی پروانهی شب اول . یکی دو ماه پیش خبر طلاق پروانه را شنیده بود ؛ پروانه از نو عاشق شده بود و گریه کنان رفته بود پیش پدرش و پدرش درست کرده بود . پدرش همه چیز را درست میکرد ، و با فری چنان خوب بود که فری وقت اجارهی منزل فکر کرده بود کاش از پدر پروانه قرض میکرد اما اینرا نمیشد برای پریزاد توضیح داد ، همانطور که نمیشد برایش دقیقن توضیح داد چرا نمیخاست از پدر خودش قرض کند ؛ آخر از سلیمانی قرض کرده بود ، با نزول ، پدر پروانه حتا وقتی دیگر فری با پروانه نبود بیشتر طرفدارش شده بود ؛ یادش میآمد که هر بار فری را دیده بود به سادگی گفته بود دخترش چیز آشغالیست ؛ با اینهمه آخر پروانه با فری بهم زده بود . اما این حرفها مال خیلی پیش بود .
پریزاد روز اول باورنکردنی بود . آشنا نشده تعریف کرده بود که عاشق شش بود ، که در بچگی از هر چیزی میپرسیدند چند تا میخاهی میگفته شیشتا ، و میگفته جیشتا ، پیش ازینکه حتا بداند شش چند تا بود ، و هنوز هم فکر میکرد هیچ عددی بیشتر شش نبود . فری گفته بود هفت و پریزاد گفته بود نخیر هفت نحسه . فری گفته بود نحس سیزده بود و هفت به عکس با شکوه بود اما پریزاد گفته بود نه . وقتی پیشخدمت آمده بود فری برای هر کدام دستور ششتا چای سرد داده بود ، پیشخدمت پرسیده بود دو تا چای سرد و فری جدی گفته بود نه دوازده تا اما پریزاد توضیح داده بود که شش به اضافهی شش باز شش بود چرا که شش بیشترین عدد بود و فری گفته بود خیله خب پس شیشتا چای سرد لطفن تا پیشخدمت کلافه شده بود .
یک شب بچههای "پایدار" را دیده بودند ؛ شاید گیو هم همراهشان بود . زمستان و خیلی سرد بود و حتا پول عرقخوری تمام شده بود ؛ رفته بودند منزل نقاشی که درست نمیشناختندش و خانهاش پر بود از بخاریهای مختلف : بخاریی برقی و بخاریی نفتیی بزرگ و بخاریی نفتیی دستی و دو تا بخاریی پارافینی ، اما بخاریی برقی خراب بود و بقیهی بخاریها خاموش بود و بعد هیچکدام روشن نمیشد جز بخاریی نفتیی دستی ؛ همیشه همین بود . و گرمافنها ، همیشه ، یا صدایش خراب بود ، یا صفحه را از وسط میزد ، یا آخر صفحه را نمیزد . پریزاد را مجبور کرده بود حتا پیش از رسیدن بقیهی اثاثیه بخاریی خانهی جدید را روشن کند ؛ و وقتی اسبابکشی تمام شده بود و از خانهی پدری راحت شده بودند اتاقها گرم بود اما از بخاریی نو و دیوارهای تازه رنگ شده چنان بویی پیچیده بود که تا صبح پنجرهها را باز گذاشته بودند و در رختخاب لرزیده بودند . با اینهمه پریزاد چنان غرق خانهی جدید بود که در رختخاب هم از فکرش در نمیآمد .
سه سال از زندگیش را کشته بود ، به خاطر عباسه حتا گریه کرده بود ، و بعد نزدیک یک سال و نیم را به خاطر پروانه کشته بود اما حالا از هیچکدام خاطرهیی نداشت ، نه از آنها و نه از پریزاد . فقط خاطرههای تختخاب میماند : شب اول با پریزاد که همه چیز را باید یادش میداد ، یا با عباسه که شاید فقط همان بار اول صمیمی بود . خاطرهی دفعههایی که پول داده بود بیشتر یادش بود .
یکبار زمستان پارسال ، و فقط همین یکبار ، حکایتی نوشته بود که حتا در "پایدار" هم چاپ شده بود : "آبهای سبز" . داستان دختر و پسری بود که در رامسر با هم آشنا میشوند ؛ پسر با دوستهایش است و دختر با مادر و خالههایش است ، و هر دو میآیند در استخر شنا کنند ، تنها در هوای آزاد و دور از یکی دو قایقی که مردم را برای گردش به دریا میبرد . فری زیر عنوان نوشته بود "یک حکایت واقعی" اما اینرا سردبیر زده بود ؛ خانندهها بیشتر به این خاطر خوششان آمده یا نیامده بود که فکر میکردند اینکه دختر و پسر آمده بودند در آب شیرین استخر شنا کنند مثلن تمثیلی بود . حکایت واقعی بود ؛ فقط در حکایت اسم پریزاد را گذاشته بود فرشته که نه به پریزاد میآمد و نه به قهرمان حکایت ، و حرفها را هم که فکر کرده بود به گوش غیر واقعی میآمد عوض کرده بود . چیزی که ننوشته بود این بود که به اصرار بچه ها با پریزاد حرف زده بود ، آشنایی ؛ و چیزی که ننوشته بود این بود که در استخر عاشق نشده بود . شاید حتا بعد از عروسی هم عاشق نشده بود ؛ تنها این بود که بعد دیگر حتا مطمئن نبود عشق چطور چیزیست ، چرا که عشق با دختر در رختخاب بودن نبود ، حتا اینهم نبود که دختر عاشقت باشد . شاید عشق فقط نداشتن بود ، مثل هرگز نداشتن عباسه . حکایتنویسی و عاشقی ، همه را به هر حال کنار گذاشته بود چرا که نمیشد ، نامطمئن نمیشد .
مثل رانندهی تاکسی که به سادگی میگفت فقط دوازده هزار تای دیگر بدهکار بود . ماهی هفتصد و پنجاه تا ، روزی بیست و پنج تا ، یک سال و نیم طول میکشید تا صاحب ماشینش میشد . بعد یک ماشین دیگر میخرید . یک ماشین استفاده زیادی نداشت ، و بعد از ماشین دوم ماشین سوم ، نیمهی راه از فری معذرت خاسته بود ، کنار پیادهرو نگه داشته بود و در دست چپش زیر شیر با ولع آب خورده بود . در زمستان و با برف یخبسته در خیابان .
یا مثل رانندهی تاکسی که شبها ساعت سه از خاب بیدار میشد و باید چیزی میخورد . بیشتر انگور میخورد : انگور یاقوتی که زنش برایش حبه میکرد ، انگور عسگری . وقتی میوه نبود خیس کرده میخورد ، برگهی زردآلو . و اگر هرگز مریض نشده بود به همین خاط بود . حالا دیگر زنش عادت کرده بود ، میوه را میشست و میگذاشت بالای سرش ، و فقط بچهها عادت نکرده بودند ، گاهی از خاب میپریدند و میپرسیدند آقاجون چی شده ؛ باید کم کم آنها را عادت میداد.
وقتی هنوز سر کار نرفته بود مطمئن بودن سخت نبود . روز از عصر شروع میشد که اصلاح میکرد و از شمیران میآمد شهر ، با بچهها آخر شب میرفتند عرقخوری و فری همیشه نفر آخر بود ، همه را با تاکسی میرساند و با کرایه برمیگشت شمیران و یا با همان تاکسی برمیگشت که ، دیر وقت، گاهی بیحتا یک نیش ترمز میآمد . نزدیک کوچه با پاس شب احوالپرسی میکرد و پاسبان حرفزنان تا در خانه همراهش میآمد. با اینهمه گاهی فکر میکرد در هر ترجمهاش که واقعن ترجمه بود ، به رغم همهی حرفها ، مطمئنن از اکثر این حکایتهای لعنتی خلاقیت بیشتری بود ؛ فکر میکرد خلق ، اینجا ، به کلمهها ختم نمیشد و شاید ناآگاهانه و در طول ترجمه خانندهها را هم خلق میکرد . فکر میکرد بیهیچ تغییری در متن اصلی و تنها با جابهجا کردن کلمههای فارسی میشد نظر خاننده را دربارهی همین متن تغییر داد ؛ و شاید دلیل اینکه هرگز نمیشد خاننده را باطنن برانگیخت این بود که خانندهها ، مخلوق کلمهها ، واقعیت خارجی نداشتند ، شاید از کلمه جدا که میشدیم به حرکت نبود که میرسیدیم بلکه به کلمه باز میگشتیم . بعد وقتی سر کار رفته بود ( شرکت پرحان ، صادرات و واردات ) و دورهیی که از بس ترجمههای بیمعنا به سرش ریخته بودند فرصت فکر نداشت و دورهیی که پدرش میگفت زود بود و نباید عروسی میکرد و فری میگفت باید عروسی میکرد و دورهیی که ناچار عصرها هم در کلاسهای شبانه درس میداد گذشته بود ، حالا که از نو لحظههای خالی و تنهایی باز گشته بود ، با یک بغل مقاله و یک کتاب و کتاب دوم زیر چاپ ، هنوز هیچ چیز تغییر نکرده بود .
یادش میآمد یک بعد ازظهر به خاهش سردبیر "پایدار" به جایش رفته بود چاپخانه غلطگیری : و بعد از غلطگیری مانده بود نمونهی چاپی را هم ببیند . تا غلطها را عوض کنند و ماشینچی نمونه را درآورد، آمده بود در خیابان سیگار بخرد ؛ وقتی شروع کرده بود به غلطگیری هنوز روز بود اما حالا شب شده بود و باران ریزی میبارید . به عجله برگشته بود و بارانیش را برداشته بود ، به ماشینچی سفارش کرده بود و آمده بود بیرون . شب با پریزاد قرار داشت ؛ و این پاییز سالی بود که تابستانش با هم آشنا شده بودند . دیر سر قرار رسیده بود ، خیس ، و هرچه گفته بود پریزاد نفهمیده بود و بیخبر رسیدن شب و باران چرا باید اینهمه گرفتگی میآورد . فری بدعنقی کرده بود ، برای پریزاد یک تاکسی گرفته بود ، سوارش کرده بود و گفته بود خداحافظ . بعد تنها قدم زده بود ، ایستاده یک آبجو خورده بود و آخر ، وقتی دیگر باران نمیآمد ، به پریزاد تلفن کرده بود . گوشی را برادر کوچکتر پریزاد برداشته بود که اجازه نداشت تنها سینما برود و فقط فری حاضر بود ببردش فیلمهای بزن بزن . وقتی پریزاد گوشی را گرفته بود رسمن از طرف مادرش فری را به شام دعوت کرده بود و آهسته گفته بود اگر حوصلهی بقیه را نداشت بعد از شام به بهانهیی میآمدند بیرون و با هم راه میرفتند ، گفته بود هر چی تو بخای . "پایدار" که چاپ شد شمارهی خوبی بود اما صفحههای فری تمام غلط بود ؛ شاید ماشینچی هم بعد کتش را برداشته بود و در باران رفته بود عرقخوری .
اینرا باید میفهمیدیم که هیچ واقعیتی تنها واقعیت نبود ، و از هر واقعیت همیشه چند نسخه وجود داشت که ازین خاننده تا خانندهی بعد و ازین لحظه تا لحظهی بعد تغییر میکرد . اگر هیچ حرفی راستتر از بقیهی حرفها نبود هیچ راهی راه درست نبود و هیچ تغییری واقعن تغییر نبود . فری کم کم به فکر افتاده بود یکی از حکایتهای بلند آلنریموند را ترجمه کند .
(یادم هست تا سیگار داشتیم فری نشست و حرف زد . وقتی آخر بلند شد تعریف کرد شب عروسیش پدرم برایش گل برده بود و آهسته کنار گوشش گفته بود این بابای تو و برادر زن عزیز من اداش زیاده تو فقط زودتر دس زنتو بگیر و از خونهش برو . گفتم باید یک شب پریزاد را هم میآورد ؛ گفت هفتهی بعد یک شب با پریزاد و بچه میآمد و امشب فقط آمده بود در دل . وقتی از پلهها پایین میآمدیم پرسید چکار میکردیم و من گفتم و گفتم میخاستم در یک بیمارستان کار کنم ، پرسید چه کاری و من گفتم کاری که کار باشد ؛ ناگهان گفت منوچهر خیلی تعریفم را میکرد ، برگشت نگاهم کرد و من فقط گفتم منوچهر ماهه ... )
سه
مادر . صبح ، خابآلود از پلهها پایین میآمدم ؛ با نوک انگشتهایم کرم را روی پوست صورتم پخش میکردم ، آهسته ، از گوشههای داخلیی چشم تا دایرههای مکرر روی گونهها ، و فکر مادرم بودم که سر میز صبحانه گله میکرد دختر به این سن ، به عوض اینهمه کرم پیش از خاب و بعد از خاب و پیش از ظهر و بعد از ظهر ، چرا نباید لااقل به لبهایش رنگ میزد ، قرمز جوان. صدای فاطمه راشنیدم ، گیتی خانم ، گفتم ها و از پنج پلهها گذشتم ؛ فاطمه پایین پلهها ایستاده بود . با رنگ پریده و نگاه هراسان و دستهای لرزان ، با دهان بازمانده و صدای آهسته میگفت خانم : چشم چشمهای خانم . از پلهها و از کنار فاطمه و از راهرو تا اتاق مادر ؛ مادرم روی تختخاب نشسته بود ، به ظاهر آرام ، و با دستهایش چشمهایش را پوشانده بود . با صدای باز و بسته شدن در صورتش را گرداند و از زیر دستهایش آهسته صدا کرد فاطمه ؛ جلوتر ، کنار تختخاب ایستادم ، موهایش را نوازش کردم و کنارش نشستم ؛ میخاستم دستهایش را از صورتش بکنم و دستهایش در دستم نمیآمد ، از صورتش جدا نمیشد؛ میگفت پدرم را دیده بود و به پدرم را دیده بود و به پدرم گفته بود نرو نرو ، پدرم را دیده بود و به پدرم گفته بود نرو نرو .
در اتاق نیمه روشن ، نشسته لبهی تختخاب و پشت به پنجره . مادرم دستهایش را روی صورتش میفشرد و پشت هم میگفت نرو نرو . من دستم دور گردنش بود، سرم را به شانهاش تکیه داده بودم ، بیصدا گریه میکردم ، فکر میکردم باید راهی پیدا میکردیم ، فکر میکردم اگر آرامش تنها در خاب بود باید کاری میکردیم خاب نمیدید . مادرم حالا آهسته صدا میکرد گیتی ! در خاب پدرم خندیده بود. در باغ ، مادر صدایش را در باغ شنیده بود اما به باغ که رفته بود صدایش دیگر در باغ نبود ، به باغ رفته بود و در باغ هیچکس نبود . گیتی! در خاب پدرم خندیده بود ، در باغ ، مادر صدایش را در باغ شنیده بود اما به باغ که رفته بود صدایش دیگر در باغ نبود ، به باغ رفته بود و در باغ هیچکس نبود . گیتی ! کیو ! سرم را از روی شانهاش برداشتم و دستهایش را گرفتم ، فکر میکردم باید به دکترش تلفن کنم و میخاستم بلند شوم . با پشت دستم اشکهایم را پاک کردم و بلند شدم ؛ مادر گفت چرا گیتی را صدا نمیکردم ؛ از نو نشستم کنارش اما بیفایده بود ، دستهایش را از روی چشمهایش برنمیداشت و من گیتی نبودم ، نمیخاست ببیند و نمیدید ، صدایم را نمشناخت و پشت هم میگفت چرا گیتی را صدا نمیکردم . تا گفتم چشم ، چشم ، از پشت تختخاب آمدم تا در اتاق ، در بیصدا باز شد و فاطمه بیرون در ایستاده بود ، با چشمهای نگران ؛ از در آمدم بیرون و در را با احتیاط بستم .
از کنار پلهها ، در حالیکه به سوآلهای فاطمه فقط با سر اشاره میکردم نه ، آمدم تا پشت میز صبحانه و دور و برم را نگاه کردم تا یادم آمد عقب تلفن میگشتم ؛ تلفن را از روی عسلیی کنار در اتاق آوردم روی دیوان و نشستم ، به فاطمه که منتظر در راهرو ایستاده بود گفتم چیزی نمیخاستم و گفتم مواظب مادر باشد . تلفن را گذاشتم زمین . با دستمالم چشمهایم را خشک کردم و به ساعتم نگاه کردم دیدم دکتر هنوز به بیمارستان نرسیده بود ؛ آخر دستمالم فشرده در مشتم و گوشیی تلفن روی دیوان ، شماره گرفتم و دکتر تازه از خاب بیدار شده بود . تعریف کردم و تعریف که میکردم از نو گریه میکردم و جواب سوآلهایش را نمیتوانستم درست بگویم ، بیشتر فقط دلداریش را میشنیدم که میگفت باید میفرستادیش به یک آسایشگاه ، که اگر میشد جلوی خودکشیها را گرفت ، میگفتم باید جلوی خاب دیدنش را میگرفتیم . و ناگهان حس میکردم اما همیفهمیدم چه اتفاقی افتاده بود . بعد وقتی ایستاده بودم ، دستمالم خیس بود و در جیب جلوی دامنم دیگر دستمال نداشتم ، به فکر دکتر بودم که گفته بود سر راه بیمارستان میآمد ، و میخاستم از پلهها برگردم بالا از اتاقم دستمال بردارم ، فکر کردم نگاهی به اتاق مادر بیاندازم و آمدم تا در اتاق ، اتاق خالی بود و فهمیدم . فکر کردم با چشمهای بسته ، استخر ، نهر ، چاه ، فکر کردم نهر ، نهر ...
افتاده بود در نهر با لباسهای پاره و دستهای زخمی و بازوهای خراشیده و تن ضربدیده و موهای آشفته و چشمهای بسته ؛ جلوی استخر خورده بود زمین ، خورده بود به گلدانهای خالیی روی هم چیده و خورده بود به دیوارهی گلخانه ، با چژشمهای بسته وسط درختهای سیب خورده بود زمین و آمده بود طرف نهر که ، خشک و گود ، تازه کنده بودند و پایش گرفته بود به آجرهای کنار نهر و خورده بود زمین و غلتیده بود ...
صبح یک روز سرد و ابری ، در باغ ؛ میدویدیم طرف نهر و کم کم صداها را میشنیدیم ، صدای فریاد و صدای زمین خوردن و صدای ناله ، صدای فرو ریختن گلدانها و صدای شکستن شیشه و صدای فریاد . فریاد میکشیدیم فاطمه ؛ حیدر؛ و بعد فقط فریاد میکشیدیم ...
وقتی بالای نهر جمع شدیم ، با فاطمه و حیدر باغبان ، حیدر آس دستهایش را به کنارهی نهر گرفت و پرید پایین اما بعد نمیدانست چطور باید مادرم را که بیحرف روی خاک زانو زده بود بیرون بیاورد . مادر میگفت به من دس نزنین ، فریاد میکشید دیگر چشمهایش را باز نمیکرد و ناله میکرد هیچکس نمیتوانست ازین چاه دربیآوردش . هیچکس ، هیچکس.
فاطمه و من کنار نهر نشستیم ؛ من دست فاطمه را گرفتم و فاطمه از خاکها لغزید تا پایین نهر ؛ با هم مادر را بلند کردند و من از بالا دستهایش را که میخاست در ببرد به سختی گرفتم ؛ حالا آهسته میگفت دیگر چشمهایش را باز نمیکرد ، چرا باید چشمهایش را باز میکرد ؟ و نمیخاست از چاه درآید ، نمیتوانست ، نمیتوانست . آخر نشست روی خاک ، کنار نهر ، با لباسهای پاره و تن زخمی ، ناله میکرد و من کنارش زانو زده بودم میخاستم آرام بلندش کنم و وادارش کنم روی پاهایش بایستد و نمیتوانستم ؛ منتظر فاطمه و حیدر بودم اما فاطمه گریه میکرد و نمتوانست بیرون بیآید و حیدر، درمانده ، فقط پشت هم میگفت بسه زن ...
چهار
برادرم ، در راه که میآمدیم ، با ملک خانم ، قلبم منتظر میزد ، هر بار که توضیح میدادم و از راهرو به اتاقها و به راهرو ، دستهایم ترسیده میلرزید ، و به کلاس خالی بردندم ، و کبو با دیدنم نشست ، تمام تنم برآشفته میلرزید ، اما آخر از پلهها که برگشتم به خیابان و به برف و از پیاده رو که میآمدم ، از سرمای برف باریده در شب و یا صبح زود بود که آهسته آهسته در خودم بیدار شدم و وحشت کردم از غریبگیی برادری که دیده بودم و از گفتهها و از اتاق .
اتاق یک کلاس درس بود ؛ با دو ردیف میزهای جدا و کوچک آهنی و پشت هر میز یک صندلیی تاشو ، خاکستری ، و میز بلند معلم و تختهی سبز رنگ و به دقت پاک شده ، با تخته پاککن و جعبهی چوبی اما خالیی گچ که کنار تخته به دیوار میخ شده بود ؛ و پردههای تیره در جلوی پنجرهیی با تارمیی آهنی که نمیدانم به کجا باز میشد ؛ و کبو که مات نشسته بود ، با کت و شلواری که نمیشناختم و پشمباف آبیی سیر روی پیراهن یشمی با یقهی بسته . کنارش نشستم و بوسیدمش ، تعریف کردم چه به سختی توانسته بودم ببینمش ، جدا از دیگران ببینمش ، و اینکه به همین زودی آخر شاید میشد راحت شود . فقط گفت نمیباید خودم را به دردسر میانداختم ؛ و بعد آهسته پرسید وقتی پدر کشته شده بود چکار کرده بودم ؟ عکسش را داده بودم بزرگ کرده بودند و بالای تختخابم زده بودم به دیوار ؟ به خانم صاحبخانه گفته بودم باید میآمدم وطنم ؟ و ازینجا برایش نامه نوشته بودم برمیگشتم و اینجا سخت بود ؟ چکار کرده بودم؟ اینجا رفته بودم سر خاکش ؟ چرا که مردنش هرگز به آخر نمیرسید ، هر صبح از نو میمرد ؛ و چرا هیچ کاری نمیتوانستم بکنم جزینکه سر خاکش بنشینم و گریه کنم ؟ و من ، با تن لرزان ، بوسیدمش و شروع کردم به حرفهای خاهرانه که یادت هست ، که مادر حالش خوب نیست ، که اینجا شب عروسیی فریدون ، که چرا ، چرا باید اینطور میشد ...
(گیو اگر سر به سرم گذاشته بود که چرا باز خودم را لاغرتر کرده بودم ، اگر پرسیده بود مگر حالا بهمن نیست و تولدم را تبریک گفته بود و بیاد بچگی ادای مشتزنی درآورده بود ، اگر بلند شده بود و بیاعتنا به هر چه میگفتم شانههایش را بالا انداخته بود ، و اگر بیاینکه به من مجال حرف زدن بدهد یکنفس و با هیجان شروع کرده بود که بعد ، بعد ، بعد ... )
نزدیک گوشم آهسته میگفت چطور باورم شده بود تصادف در جادهی قزوین واقعی بود و چطور نپرسیده بودم و ندانسته بودم ، و من که نمیدانستم ، و میباید فریاد میکشیدم و دعوا میکردم و سنگینیی سکوت کلاس را میشکستم ، فقط دستم را انداختم دور گردنش ، بغض کرده ، و خندیدم ، و گیو از کنارم بلند شد.
حرفهایش حالا دیگر خوب یادم نیست ، حتا وقتی هم در خیابان راه میرفتم ، ظهر ، و از نو میلرزیدم و میفهمیدم همه چیز تا چه حد غریب بود حرفها یادم نبود . فکر میکردم این گیو نبود که ، گیو نمیباید ، میگفت پدر هر صبح میمرد؛ چرا نفهمیده بود پدر برای همیشه مرده بود و اگر میتوانستی کاری کنیم حالا با من بود که با مادر بودن سخت بود چرا که دیگر کاری نمیشد برایش کرد ، مگر اینکه به در میبردیمش .
شاید نمیباید میآمدم . گیو سخت و در خودش بود ، دور ، با خندهی من نزدیک نمیآمد ، از خندهی من شاید فکر میکرد راحت نشستهام و با راحتیم میخندم ، و نمیفهمید ، نمیفهمید . نمیفهمید . فکر میکرد باید توضیح میداد ؛ و وقتی توضیح میداد چرا باید اینطور میشد میخاستم بگویم نه . باید میگفتم نه ، اما درین اتاق ، حالا ، چطور میتوانستم بگویم نه . فقط بلند شدم آمدم کنارش و گفتم ول کنیم این حرفها را ، نمیشد . گیو شروع کرده بود به اینکه در فلان جا چنین و چنان نوشته بود ، و دیگر تمامی نداشت ؛ من به تخته تکیه داده بودم و گیو لبهی یکی از میزهای ردیف جلو نشسته بود .
و نوشتهها ، وقتی گیو جمله به جمله تکرار میکرد و من به ناچار گوش میدادم ، چیزهایی نبود که از پیشترها یادم بود ؛ اینبار که میشنیدم از آغاز بازنده بود ، و سادگیش با حتا لحن گیو تغییر نمیکرد . و من چه کاری میتوانستم بکنم جزینکه بروم جلو و باز ببوسمش ؟ و چطور میتوانستم فکر تمام لحظههایی نباشم که بیادش بوده و در من بیشتر گیو بود ، برادرم !
بعد ، در خیابان ، فکر میکردم باید مادر را میدید ، شاید میفهمید .
منظره (بیمارستان : دو غریبه) . غروب غبارآلود دور ، همهمهی آهستهی دور و بر ، و پچ پچی از پشت تور سیمیی در چاپخانه ؛ غروب میان درختهای خشک کاج و پشت تلهای از پیشماندهی خاک و درین سمت سنگفرش و ستونهای سنگی و راهروی طولانی زیر ایوان ، درین زیرزمین باریک مرطوب با دیوارهای سفید شده صدای حرف از کنار پیشخان و از پشت میز نزدیک پنجره و از دور دو میز وسط ، و در راهروی بیرون چاپخانه پشت تور سیمی دو مرد عکسایشان را بیآنکه حتا رو به روشنایی بگیرند نگاه میکنند ؛ غروب باز و رنگپریده و آسمان آبیی خاکستری و درختهای نیم مرده ، درختهایی که به ظاهر ازین زمستان به بهار نخاهد رسید ، در سکوت ، بیحتا صدای همیشگی و کوچک آب جاری از شیر ؛ چایخانه با سر و صداهایی که آهسته فرو مینشیند ، تا لحظههای پیش از روشن کردن چراغها ، و حبههای کدر قند کنار لیوان چای بیرنگ که سردتر و سردتر میشود ؛ دو مرد بیاعتنای در راهرو و بهیجان و یکنواخت از یکدیگر میپرسند از کجا معلوم که عکسها واقعن عکسهای خود آنهاست و از کجا معلوم که عکسها پس ازینکه از دست آنها به بهداریی اداره میرسد از بهداری بیخبر به اینجا پس فرستاده نمیشود تا با اسم کارمندهای بعدی به اداره برگردد ، تا از نو بهداری کارمندها را مطمئن کند سراپا سالمند ، در مکث کوتاه پشت در چایخانه.
حالا با چایم دستنخورده روی میز مانده و با ناگهان بغض در گلویم به عجله میآیم در سرمای بیرون و پشتم کسی چراغهای چایخانه را روشن میکند : درختها تنههای سیاهرنگ دارد و در تیرگیی راهرو مردها پیشاپیش میروند و میگویند کاش عکسها واقعن عکس واقعی نبود تا با پول عکسهای گرفته نشده و نصف شده بین اینجا و بهداریی اداره اقلن چند نفری خوش بودند چرا که به هر حال کسی در اداره اعتنایی به عکسها نداشت ، یا داشت و نمیفهمید ، یا حتا اگر میفهمید و میگفت کی توانسته بود مرگش را برای حتا یک لحظه عقب بیاندازد ، در سرما و تا پلهها .
حالا در دفتر دکتر نافعی (پسر عموی پدریی دکتر نافعی) ، با چراغ رومیزیی تازه روشن شده و نگاه خسته اما پرسشگر دکتر از صدای بغض گرفتهام که بریده بریده حرفها را تعریف میکنم و از پنجرهی اتاقش حیاط پشت ساختمان را تماشا میکنم : دیوار آجریی رنگ شدهی آخر حیاط و میان درختها و تلهای خاک گودالهای کنده شده و فراموش شده و بیل افتاده در گودال آخری و ژنبهی از وسط شکسته و افسردگیی غروب در شاخههی برهنه ؛ و دکتر به سادگی جواب میدهد زیاد بیسابقه نیست ـ
حالا ؛ دستهایم مشت و فروشده در جیبهای روپوشم ، تکیه داده به پنجره ، با میز دکتر در دایرهی نور تند چراغ و تیرهگی دو و بر و از شکاف کنار در خطی نورانی از راهروی روشن و اگر برگردم غروب در پشت پنجره .
پنج
فریده ، در ایوان بالا ، محفوظ از بارن نامرئی ، در صندلی راحتیهایی که به زحمت از اتاق بیرون کشیده بودیم و دور میز کوچکی که فاطمه اسباب چای را رویش چیده بود ، با گرمافن در آستانهی ایوان ، تا جایی که سیمش میرسید ، و صفحههایی که پروین انتخاب کرده بود ، همراه شتش ناودان و بوی باران بیصدا که میان عطرهای ما و بوی چای گم میشد ، در سرمای خوب بهار ؛ وقتی پایین در آشپزخانه نیمرو درست کرده بودیم و خورده بودیم ، وقتی فاطمه رفته بود بچهاش را ببرد دکتر و ما از قدم زدن در باران خیس بودیم ، وقتی لباسهای خیس را عوض کرده بودیم ، موها را خشک کرده بودیم و در آینه صورتها را از نو ساخته بودیم ، وقتی همهی حرفها را زده بودیم ، دربارهی پارچه و لباس و سلمانی ، دربارهی مادرم که فرستاده بودمش سوییس و دربارهی کار بیمارستان که فکر میکردیم از اصل نمیباید میپذیرفتم ، وقتی از ایوان ، خسته ، درختهای باغ را تماشا میکردیم و با هم تنها بودیم ؛ پروین در اتاق شماره میگرفت و نیمه گرفته تلفن را قطع میکرد ؛ فریده میگفت پیش از تصمیم گرفتن باید همهی احساسها را میدید ، و دیده بود ...
(فریده ، سیگار بین دو انگشت کشیدهی دست راست و انگشت کوچک بازیکنان با ناخن شست ، و با دست چپ در حال وارسیی موهایش ، فریده ، سیگار به دست و هر دو دست دور فنجان چای و خم شده به جلو و خیره به باغ ، فریده در حالیکه صندلیش را از نردهی ایوان و از باران کنار میکشید ، دنبال کیفش میگشت و وقتی پیدا میکرد آینه و کیف کوچکتر آرایش را در ویآورد و فقط رنگ لبهایش را سیرتر میکرد ، فریده ، نشسته پشت به باغ ، به من میگفت دستم را از زیر باران کنار بکشم ، صندلیی خالی را جلو میکشید تا پاهایش را ، خوب و بلند ، روی آن بگذارد و با نیم نگاهی به باغ بلوز پشمیی صورتیی پروین را که گوشهی پشتیی صندلی افتاده بود برمیداشت روی شانههایش میانداخت ، فریده درحالیکه در صندلیش فرو میرفت ، یک سیگار دیگر آتش میزد و پاکت سیگار و جعبهی کبریت را پرت میکرد روی میز اما چوب کبریت نیم سوخته را بازیکنان بین انگشت کوچک و شست نگه میداشت ... )
همهی هیجانها را دیده بود . هیجان روی تختخاب فنریی کهنه با روکش شلهی قرمز ، روی دیوان جادار کنار دیوار که از تخت چوبی هم سختتر بود ، روی تخته پوست سفید بالای اتاق که از همه بدتر بود ، پشمهای سفید به همه جای لباس میچسبید ، و حتا یکبار روی قالیی کف اتاق پذیرایی ، لابلای میز و صندلی راحتیها و صندلیهای لهستانی ، و بعد تر که گلیم رسم شده بود روی گلیم ، روی گلیم سبز و گلیم خاکستریی مات ؛ هیجان در تاریکیی تالار سینماها وقتی هنوز هیچکس راه نیافتاده بود و وقتی دیگر همه راه افتاده بودند در چایخانهها و بارها که گاهی حتا تاریک هم نبود ، و در میهمانیها ، وقتی صاحبخانهخبر میکرد و آهنگ آهستهیی میگذاشت و چراغها را خاموش میکرد ، و در هر میهمانی همیشه لااقل چراغ یکی از اتاقهای کناری روشن بود و کسی در چارچوبهی در ایستاده بود ؛ هیجان در اتاقی که پر از سر و صدای زنگ در و تلفن و گریهی بچه بود ، اتاقی که دور از ساختمان اصلی ساکت بود اما حتا یک لیوان آب خوردن هم درش پیدا نمیشد ، اتاقی که پر بود از کتاب و گرمافن و صفحه و شمایلهای روی دیوار و چراغهایی که در چشم میافتاد ...
لذت لذت بود ، و همهی هیجانها ، مثل همهی سقفها ، یک شکل بود؛ اما چرا با اعمال شاقه ؟ و به عوض اعمال شاقه چرا نمیباید پول میگرفت؟
حرف زدن با ما بیفایده بود چرا که ما هنوز دختر بچه بودیم ...
اما عشق فقط برای مرد اول بود ، اولین مرد واقعی ، و وقتی میگذشت همه چیز میگذشت ؛ و این به شرطی بود که پیشتر به وسوسهی تختخاب ثبت شده پیش عمهها و خالهها سست نشده بودیم ، و به شرطی بود که همین بار اول جرات گذشتن از نچ نچ و ترس دور و بریها و اسم دخترهایی که همراه اسم مرد میآمد و خیال خاستگارهای دور را داشتیم چرا که بیشهامت نمیشد ؛ و گرنه منتظر منشستیم و ادبیات میخاندیم و نمیفهمیدیم که پشت پیشانیی مرد هیچ فکری نبود و باید در رختخاب باش بودیم تا بودیم ؛ اما بعد ، وقتی گذشته بود و امضاها ، اگر به ناچار امضا میکردیم ، تنها به امید بچههایی بود که بیشتر میخاستیم و نداشتیم ، وقتی گذشته بود و وقتی زندگی تمام بود و هیچکس نمیدید که تمام بود ، چه میماند جز لذت که همه چیز نبود ؛ و به عوض همه چیزهایی که نمانده بود چرا نمیباید پول میگرفت؟...
ناودان ساکت بود ، بوی درهم عطرها رفته بود و بوی باران و بوی تازگیی درختها مانده بود ، صفحهها به آخر رسیده بود و صدای پچ پچ گرفتهی پروین میآمد .بلند شدم و صفحهها را به پشت گذاشتم ، ساکت . فریده پاکت سیگار را از روی میز برداشت و پرسید فکر کی بودم . سیگار تمام شده بود ؛ پاکت را مچاله کرد و انداخت روی میز . از کنار گرمافن و از کیفم پاکت سیگارم را درآوردم گذاشتم روی میز ؛ باسیگار روشن نشده آمدم کنار نردهی ایوان؛ صندلیم را برگرداندم و نشستم ، رو به باغ ؛ گفتم نسرین . فریده فریده جعبهی کبریت را برایم انداخت و آهسته گفت نسرین مرده بود و ما زنده بودیم . برگشتم بخندم ؛ فکر میکردم روز تمام بود ، فاطمه میآمد و ما از نو دعوا موهای به قول مینا همیشه خانم معلمیی مرا داشتیم تا شب که پروین را میبردیم بیرون و دلداریش میدادیم . روز تمام نبود ؛ فریده در صندلیش کوچک شده بود، زانوههایش را بغل زده بود ، سرش را به پشتیی صندلی تکیه داده بود ، چشمهایش را بسته بود و اشکها پشت پلکها بود...
زنده نمانده بودیم تا از مردهها حرف بزنیم . زنده مانده بودیم تا در یک شهرستان لعنتی عاشق بشویم : بعد از ساعات اداری ، در کوچه پسکوچههای خاکی ، در تاریکی ، تنها ، برای این که مردم نبینند ، همیشه به این فکر که هیچکس نبیند . در اتاق سرد یک خانهی چهار اتاقهی کهنه و کنار اتاق مادر زمینگیر که هر لحظه ممکن بود پسرش را صدا بزند و ترس ازین که مبادا صدایش بزند ، در اتاق سرد ، و شبها همیشه هراسان از برادر کوچکتر و سوآلهای مادر و نگاه پدر ، در اتاق سردی که چهار ماه بعد سقف کاهگلیش پاین آمد و کاش چهار ماه پیشتر میآمد ، تا پاییز تهران ، بچه چند ماهه بود که اول حاضر نمیشد عمل کند ؟ زنده مانده بودیم تا صورت لعنتیش را بعد از معاینه ببینیم، تا در اتاق برادری که فقط گوش میکرد و هیچ حرفی نمیزد درد بکشیم ، تا لحظههای گنگ به هوش آمدن را تحمل کنیم ، وقتی نمیخاستیم به هوش بیاییم و نمیباید به هوش میآمدیم ، با اینهمه زنده مانده بودیم ، برای همان اتاق سرد و خاک گرفتهی شهرستان لعنتی ، برای مردی که حتا جرات خداحافظی نداشت ، که خداحافظیاش را پست میکرد ؛ برمیگشتیم سر کار و میدیدیم خودش را منتقل کرده بود و تنها میماندیم با هم اتاقیها و کنایهها ...
پروین آمد در ایوان و آمد کنار من روی دستهی صندلی نشست ، فریده ساکت شد و من فکر کردم حالا ، بالاخره ، روز به آخر رسیده بود . پروین در آینه چشمهایش را پاک میکرد ؛ فریده ایستاده بود ، دامنش را که چرخیده بود کنار برمیگرداند و پروین را تماشا میکرد ، بعد نگاه مرا گرفت و آهسته گفت به عوض اعمال شاقه و به عوض چیزهایی که نبود چرا نباید پول گرفت ؟ اما من حواسم با پروین بود . وقتی پروین و من بلند شدیم فریده گفت هفتهی بعد یک روز ناهار میهمانش بودیم ، با اولین پول میخاست جشن بگیرد ...
(روزی که میهمان فریده بودیم ، نه به روشنی اما یادم هست : یادم هست مینا هم بود ، روز آفتابیی سردی بود و تا چند دقیقه بعد از رسیدن همه میلرزیدیم و به بهانهی سرما هم که شده دستور مشروب دادیم ، شراب سفید ؛ فریده گفت خب ! اما حرفش را نزدیم و مینا کنار گوش من پرسید فریده ؟ اما حرفش را نزدیم ؛ یادم هست بعد دوست مینا پیدایش شد . رامین ، مینا اصرار داشت باش مفصل حرف بزنم ، و ازین حکایتنویسهای مثلن جوان بود و اینقدر بود که به ظاهر برای یک لحظه هم نمیتوانست بیسوادیی مینا را نادیده بگذارد و حالا میخاست بیاید اروپا ؛ یادم هست فکر کردم مینا تنها از جهت من بود که احساس خطر نمیکرد ؛ در خودم شانههایم را بالا انداختم ، از نو در گیلاسم شراب ریختم و عینکم را از کیفم درآوردم زدم : روزهای بعد یادم هست فکر میکردم باید فریده را میدیدم و نمیشد ، گاهی واقعن نمیشد ، اما یادم نیست آخر کی دیدمش و کی خداحافظی کردیم .)
شش
رامین . از شبهای آخر کتاب رامین یادم هست . میهمانیی مینا بود و مثلن به خاطر آمدن من بود اما مینا فکر میکنم هر کسی را که هر کس دیگر مشناخت دعوت کرده بود و میهمانی تا به شام رسید از هم پاشیده بود . وقت شام روی دیوان کنار گرمافن نشسته بودم ، صفحهیی را که زیر صفحههای رقص پیدا کرده بودم گوش میدادم ، آهسته و سیگار میکشیدم ، تا کسی کنارم نشست و گفت سلام ؛ اول نشناختمش و از سیگار کشیدنش شناختم ؛ با اینحال طوری نشست و سلام گفت که راست نشستم ، حدی و بیفکر پرسیدم چرا چیزی چاپ نمیکرد . رامین گفت یک کتاب نیمه تمام بود که اگر حکایتنویسی را کنار نمیگذاشت و تمامش میکرد فوقالعاده بود ؛ به ظاهر نمیخاست از کتاب حرف بزند اما اصرار کردم و تعریف کرد ...
در کتاب ناقل داستان ، پسر اول ، عاشق دختریست و میخاهند با هم عروسی کنند اما ، بنا به سنت حکایتنویسی ، دور و بریها همه مخالفند ؛ حکایت ازینجاست که دختر و پسر فکر میکنند فرار کنند ، فکر میکنند با هم بخابند و درها را به روی همهی نه ها ببندند و آخر فکر میکنند به خاطر تنهای عاشق و نه بهرغم بقیه اما هر بار که از سینماها و از چایخانهها به اتاق پسر میآیند پسر ، نگران ، به ظاهر به این نتیجه رسیده است که به عوض فریب باید از راه درست از نو برای همه توضیح داد و حرف زد و حرف میزند و پشت هم خاستگاری میکند . دوست پسر اول پسر دوم است، فارغ التحصیل روانشناسی ، که پیشتر به تفنن حکایت مینوشته و حالا در بازگشت از سربازی فقط گاه گاه مقاله مینویسد و کم کم به جد به روز نگرانتز و گیلدنسترن شکسپیر میپیوندد . از آشناهای پسر اول ، پسر سوم است که از اروپا مرد دوست برگشته و اینجا از منزل پدری درآمده و تنها ، با مردی زندگی میکند . دوست دختر اول ، دختر دوم ، خسته از دوست پسر جوانترش ، به پسر و دختر اول میپیوندد . دختر دوم را به پسر دوم معرفی میکنند ؛ پسر از دیوانگیی آدمهایی مثل برادر من حرف میزند و در دیدار دوم میخاهد با دختر بخابد ؛ دختر قهر میکند و با پسر سوم آشنا میشود . تا آخر بخش اول کتاب : پسر اول مجذوب ، گریزان ، هراسان از هر تغییر و هراسان از هر درگیری ؛ پسر دوم تنهاست ؛ دختر دوم عاشق پسر سوم میشود . یکشب دوست مرد پسر در حضور پسر برای دختر توضسح میدهد که اگر دختر و پسر بخاهند مرد اجازه دهد با هم باشند بکارت دختر مال مرد است ؛ دختر گریان فرار میکند . پسر اول و دختر اول آخر به قهر ، به آشتی و به دعوا میرسند . دختر در تنهایی و به بهانهی گله به دیدن پسر دوم میرود ؛ در دیدار سوم با هم به رختخاب میروند ؛ پسر دوم به پسر اول تلفن میکند . دختر دوم بعد از یکهفته که خودش را در اتاقش زندانی کرده به پسر دوم تلفن میکند اما پسر پشت تلفن میگوید تنها نیست و با دختر اول است . دختر دوم به منزل پسر سوم برمیگردد . بخش سوم کتاب با دخترها شروع میشود ، تا خودکشیی دختر دوم ـ
یا همینجا بود ، یا بعدازینها باز هم بود و یادم نیست . بهرحال رامین پرسید خب؟ و من تند گفتم نه . گفتم چرا باید چنین چیزهایی جعل میکرد . رامین اصرار داشت حکایتها در اصل راست بود ؛ بعد پرسید مگر نسرین خودش را نکشته بود ، پرسید نسرین چرا خودش را کشته بود ، گفت عشق خب گاهی نمیشد ، و به هر حال همیشه تمام میشد ، لااقل من که باید این را میدانستم؛ آخر پرسید دقیقن کی برمیگشتم و اگر نشانین یا نشانیی دانشگاهم را برایش مینوشتم میآمد پیدایم میکرد و مینشستیم حرف میزدیم .
شب ازین لحظه به روشنی یادم هست : به رامین فقط گفتم نشانیم معلوم نبود ، بلند شدم کیفم را از کنار دیوان برداشتم و از اتاق آمدم بیرون ، از راهرو و از لابلای میهمانها و از کنار میز شام و حتا از پشت مینا که برگشت و صدایم کرد . در اتاق مینا را از تو بستم و نشستم روی تختخاب ؛ اول بلند و بعد بیصدا گریه میکردم ؛ جعبهی دستمال کاغذی را گذاشته بودم در دامنم و گریه میکردم ؛ در خودم میپرسیدم چرا گریه میکردم ، فکر میکردم برای نسرین دیگر خیلی دیر بود ، فکر میکردم برای پسرها و دخترهای بیاسم و بیچهرهی رامین بود که گریه میکردم و فکر میکردم برای گریه این دلیل خیلی مضحکی بود . یادم هست آخر صورتم پاک شسته شده بود و دیگر هیچ فکری نمیکردم ، خودم را در آینه میدیدم و گریه میکردم و با دستمالهای کاغذی اشکهایم را از زیر گونههایم میگرفتم ...
وقتی همه رفتند مینا اصرار داشت شب بمانم و میخاست از رامین حرف بزند ؛ نماندم میدانستم خیلی دیر بود و نمامدم . مینا نوکرشان را همراهم فرستاد تا با تاکسی برساندم اما وقتی تاکسی پیدا کردیم به بهانهی پسر بچهیی که کنار راننده نشسته بود نوکر را برگرداندم و تنها آمدم .
منظه (خیابان) . در شب خاموش خیابانی آشنا ، تازه کنده شده و تا نیمه صاف شده اما هنوز اسفالت نشده ، ازین ناتمامیی غریبه در غبار ، آهسته ، گذر تک تک درختها از نزدیک پنجرهی تاکسی و از دور اما به ظاهر که هرگز دور از دست، با تازگیی برگهای نورسته پنهان در غبار و در تیرگیی نیمهی شب ، با درخششهای کوچک نورهای تندی گاهگاهی از بالای تیرهای چراغ برق و گم در لابلای درختهای بلند گذرا ؛ با چشمهایی سرخ از اشک و با یاد نسرین که دیگر بیشتر خاطرهای پاره پاره است و آخر ، وقتی در حسرت فراموشی ، درختهای غبار گرفتهی کنار خیابان را تماشا میکنم و به صدای آب در جوی و به حرفهای راننده برای پسر بچهیی که ، حالا میدانم ، خاهرزادهاش است و کنارش در صندلی فرو رفته گوش میدهم ، بیشتر خاطرههای لباسهاییست به تن نسرین (نارنجی ، ببشمار بلوز در همهی مایه رنگهای نارنجی ، دامن پلیسهی خاکستری، پیراهن سفید ساده با کنارهی بنفش باز ) اما بیهیچ چهرهیی ، بینسرین .
حالا خیابانی در سربالایی از بریدگیی خط تا بحال نکستهی درختها و از جوی آب که در عرض خیابان زیر پل پنهان شده است جدا و دور میشود ؛ و خیابانی بکر ، با نورهای کوچک و زرد رنگ تیرهای چراغ برق (برای یک لحظه دو چراغ در یک امتداد و یک چراغ است اما روشنتر نیست) و با تاریکیی بیابان در بلندیی آخر خیابان و اجتماع کوچک خانههای دورتر با تک چراغهای روشن ، به هم فشرده از هراس بیابان دور و بر .
حالا تکیه میدهم و در فکرم دیگر تنها اسم نسرین است که به دستی نا آشنا نوشته میشود ، و تاریکیی آخر خیابانهای کشیده تا بیابان ، تا این خیابان خاکی، و غباری که از کنار تاکسی برمیخیزد و آهسته در تاکسی روی دامنم مینشیند ، و حرکت باد روی صورتم ، و موسیقیی گرفته و لرزان رادیوی تاکسی که خدای من اول حتا نمیشناسمش ؛ و نیمرخ راننده . موهای کثیف درهم و ریش لااقل چهار روزه و چشمهای سیاه ریز و سبیل آویخته در دو طرف دهان ، که به خاهرزادهاش میگوید دایی جون خابیدی (پسر بچه راست مینشیند و منتظر داییش را نگاه میکند ) ، میگوید حالا یه معما میگم ببینم چیکار میکنی ، رادیو را از صدای خش خش برمیگرداند روی موسیقی ، میپرسد از کدام دوازده اگر سی برداریم یازده میماند ، و وقتی پسر بچه برمیگردد ، به من و بعد ، هنوز منتظر ، به داییش نگاه میکند ؛ لبخند زنان میگویم نه جوابش چییه ؛ تعریف میکند وقتی رانندهی بیابانی بوده شبها از ترس خاب پشت هم از شاگردش معما میپرسیده و بعد آهسته جواب را شرح میدهد ؛ پسر چه آتن میپرسد معما را با سی و یک هم میشود تعریف کرد و داییش به خنده میگوید ای ناقلا .
حالا با باد و سبزهای درخشان از نورهای گاهگاه در درختها و صدای پاک آب و صدای از نو گرفتهی رادیو ، و با هوس تند سیگار ، لرزان از نزدیکیی صبح با دستهایم بازوهایم را میفشرم و در صندلی فروتر میخزم ، آرام ، و آهسته نفسهای بلند میکشم ، به فکر رانندهام که بهترین مردهاست و در خودم که ناگهان خسته اما خالی و خوبم صدایش میزنم تا برای پسرچهام معما تعریف کند ، اول غرغر میکنم که حالا چه وقت گردش بردن بچهاست و بعد میگویم خیله خب باشه و سفارش میکنم مواظب باشند و بیرون چیزهای بیخود نخورند اما وقتی صدای بسته شدن در و راه افتادن ماشین را میشنوم پشیمانم و در اتاق و در حیاط کنار حوض آب و آخر جلوی در حیاط منتظر مینشینم تا دیروقت که برمیگردند اول دعوا میکنم و قهر میکنم اما آخر میبینم گرسنهاند و سفره را پهن میکنم و شام میکشم و میپرسم خب کجاها رفتین و پسرم خابآلود معماهای تازهی داییش را تکه پاره و درهم از من میپرسد ـ
حالا ؛ در تاکسیی آخر شب ، در شب آخرم در تهران ، نگران ملک خانم که منتظرم بیدار نشسته ، نگران چمدانهای نبسته ، نگران مادرم و برادرم و منوچهر که صبح برای خداحافظی میآید ، نگران پروین و بیهیچ خاطرهیی، تنها، گریان .
قطار یازده و پنجاه
بعد ، خب ، از نوشتن خسته شدم ؛ عاجز شدم ، و خسته شدم از خاطرههایی که حکایت من نبود و از آنجا که حکایت من نبود نمیباید مینوشتم چرا که وقت نوشتم جعل میشد ؛ خسته شدم از تعطیلم و از اتاقم ، و حالا که از زیر "مسافرخانهی پاییز" و نقطههای همسط بی پاییز روی زمینهی آبی گذشته بودم و از پلهها بالا آمده بودم و مانده بودم بالاخره میفهمیدم که دیگر نمیباید میماندم و میباید میآمدم پایین و میگذشتم و میرفتم ، آنن ، میفهمیدم اما نمیتوانستم بنویسم ، نمیتوانستم حتا بنویسم چرا نمیشد و چرا نماندم ؛ خسته شدم از فارسیی فرارم که گرچه کلمههایش در فرهنگم بود تا وقتی کلمهها را پس و پیش میکردم پس و پیش میشد و جمله نمیشد ، و چیزهایی هم بود ، اینهمه چیز خدای من ، که از همهی کلمههایی که میدانستم و هر کلمهیی که در فرهنگم مییافتم میرمید اما قسم میخورم که راست بود ؛ خسته شدم از حتا راستهایی که بیحیلههای حکایتنویسی نمیشد نوشت و به کمک حیله که مینوشتم دیگر راست نبود ؛ تا فرهنگم را پس بردم و آخر تعطیلم ـ خدای من !
تابستان 47
رسم الخط مخصوص نویسنده است.
سایر منابع موجود از شمیم بهار در اینترنت: