۱۳۸۹/۱۰/۲۱

,

اهمیت سرگئی بودن...

فکرش را بکن! خودش بگوید قصاب... اما همکارهاش بگویند سلاخ... گوشت نفروشد؛ حیوان پاره ‌کند... بنشیند گوشه‌ای و از بغلی جرعه‌ای بیاندازد بالا و چشم‌هاش را همان‌طور دودو تنظیم ‌کند روی نگاهت... حرف که بزند ته لهجه‌ی روسی داشته باشد و بوی وُدکا و سیر بپاشد توی صورتت. مکث‌های طولانی ‌کند و درست وقتی که به نی‌نی چشم‌هاش نگاه کنی، باز هم فکر ‌کنی به تو نگاه نمی‌کند... جایی دور... جایی گنگ را نشانه رفته.
فکرش را بکن! خودش را سرگئی معرفی کند و خیز بردارد طرفت، چشم بدواند چپ و راست و بگوید مامور ویژه‌ی کا.‌گ.‌ب بوده و تو تازه به این شانه‌های غول‌پیکر و دست‌های یک‌متری‌اش فکر کنی. بگوید همان سال‌ها عاشق یک مامور صرب می‌شود. دخترک همکار سرگئی بوده توی عملیاتی چیزی... بگوید سرگئی عاشقش بود آقا... عاشق... خیلی مهم است که یکی قدر من، مثل یک مرد ‌عاشقش شود... خیلی مهم است که سرگئی عاشقش بوده...
فکرش را بکن! توی افکار هذیانی مردی غوطه بخوری که بگوید این خال‌کوبی هم مال همان سال‌هاست و صورتش را پشت مشت گره کرده‌اش گم کنی. بگوید سرگئی عملیات را خراب می‌کند... می‌فهمی؟ شش نفر از نیروهای ویژه کشته ‌شوند چون سرگئی دنبال گوشواره‌ی کاترینا می‌گشته... زندان برود... اخراج ‌شود... تبعید ‌شود... بعد هم فرار کند جنوب... تاجیکستان... قزاقستان... اسم و رسمش را عوض کند و حالا هم سلاخ دائم‌الخمری باشد در بازار روز باکو که تیغه‌ی تیزی را بیاندازد زیر شکمبه‌ی گاو و به یک حرکت تا گردن بالا بکشد... تکرار کند: خیلی مهم است آقا... سرگئی عاشقش بود...
فکرش را بکن! کاترینا در یک عملیات مشترک با سی.‌آی‌.ای، از آمریکا سر در بیآورد و برای همیشه همان‌جا ماندگار شود... خیلی مهم است آقا... سرگئی عاشقش بود.
2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.

Blogger templates

Text Widget

Popular Posts

Unordered List

Blog Archive

Recent Posts