دو _ اول صدای ماشینی بود که از پشت سرم می آمد و من ایستادم ببینم تاکسی ست ماشین نزدیک شد، یک فلکس واگن فکر میکنم قدیمی بود_ رویم را برگرداندم، راه افتادم اما ماشین آمد جلوتر ، ایستاده و راننده خودش را کشید طرف پنجرهی نزدیک من ، گفت ببخشین قربون (جوان ، هیکلدار ، بی کت ، با سری که موهاش ریخته بود و فقط موهای دو طرف مانده بود ، تقریبن بی گردن) تند نگاهش کردم و خر گردن ساده گفت میبخشین البته ولی خاسم بتون بگم باس دور منیژه خانومو خیط بکشین نه که ما بد شومارو بخایم خوب شمارو میخایم که اینو میگیم به امام اینطرفا پیداتون بشه واستون درست نیست خلاصه اما گفتن میافتین تو مکافات _ ساکت ایستاده بودم_ خر گردن آخر گفت نه که بخایم جسارت کرده باشیم ولی خب بعدن گلگی دیگه تو کار نباشه که بتون نه که نگفته باشیم ، بعد پرسید میخاستم برساندم و من گفتم نه متشکرم ، گفت؛ با اجازه و خودش را کشید طرف فرمان ، دور زد، برگشت_ ساعتم را نگاه کردم اما توی تاریکی ندیدمش ، تا آخر خیابان آمدم ، توی جادهی شمیران منتظر شروع کردم رو به پایین آمدن تا یک تاکسیی خالی آمد آوردم شهر _ توی بولوار پیاده شدم ، پولش را دادم ، پیچیدم پایین ، خسته از زیر درختها میآمدم که دیدم کسی کنار در ایستاده _ قدمهام را آهسته تر کردم نرسیده ایستادم و مرد که دید جلوتر نمیرفتم آمد طرفم (کوتاه تر از من ، چاق تر ، عینکی ، سبیلو ، با موهای پرپشت فرفری ، فکر میکنم شمالی) ، گفت اجازه میفرمایین ، خیلی اداری شروع کرد که منتظر من بود و قصد مزاحمت نداشت بلکه فقط میخاست به عرضم برساند که سر کار منیژه خانم خیلی تشکر کرده بودند ازینکه زحمت کشیده بودم رسانده بودمشان ولیکن خاهش کرده بودند که چون قرار بود توی هفتهی آینده نامزد کنند و من خودم میدانستم که مردم ممکن بود هزار و یک فکر بکنند چون مردم عقلشان به چشمشان بود و بهتر بود که بهانهیی دست مردم نمیدادم گرچه وقتی نامزدشان از سفر برمیگشتند البته دور هم جمع میشدیم و همه از محضر من مستفیض میشدند_ ساکت ایستادم و مرد حرفهاش را زد ، از نو معذرت خاست ، خودش را کشید عقب ، گفت هیچ منظوری نداشته و فقط میخاسته سوء تفاهمی پیش نیاید ، آخر پشت کرد ، تند رفت پایین طرف خیابان تخت جمشید_ از پلهها آمدم بالا ، تک پا از جلوی طبقه مادرم رد شدم ، حتا تا طبقه دوم هم بیصدا آمدم اما بعد تند آمدم تا طبقهی خودم _ توی حمام دگمههای پیرهنم را باز میکردم که صدای زنگ تلفن بلند شد_ پیرهنم را کندم گذاشتم توی دستشویی ، توی اتاق خاب چراغ را روشن کردم، روی تختخاب نشستم ، به ساعتم نگاه کردم (یک و چهل و یک) ، گوشی را برداشتم و صدای زنانهیی تند میپرسید آقای سروش شما حالتون خوبه طوری که نشده _ تازه گفتم هلو و صدا پرسید نیژه که حالش بد نشد همچین که شما با نیژه رفتین من دنبالتون دویدم_ از نو گفتم هلو، گفتم خیلی معذرت میخام ولی فکر کنم شما منو با کس دیگهیی عوضی گرفتین_ صدا تند گفت این چه حرفییه الان شماره تو نوا فرهاد گرفتم شمارهی مادرتونم بم داد تازه ولی این شمارهی خصوصیی مال خود شماس مگه نه_ گفتم بله و صدا شروع کرده بود که بعد از رفتن ما چه کارها میخاسته بکند_ آخر دویدم توی حرفش ، گفتم یک ثانیهی زود گذر لطفن یک ثانیه لطفن تا ساکت شد و من توضیح دادم شمارهیی که فرهاد داده بود درست بود و اینهم درست بود که من منیژه را رسانده بودم اما اسمم سروش نبود و صدا خندید ، گفت این چه حرفییه زهر مو بردین خب معلومه پس میخاسین همین جوری ما هنوز با هم زیاد صمیمی نشدهییم که من اسم کوچیکتونو بگم و من گفتم حتا اسم بزرگم هم سروش نبود و صدا ساکت شد_ از نو گفتم هلو هلو و صدا پرسید مگر من برادر گیتی نبودم و من گفتم نه و صدا باز ساکت شد ، آخر پرسید پس گیتی را از کجا میشناختم و من گفتم د بیاه ، بعد که صدا باز ساکت بود گفتم با اجازه تون گوشی را گذاشتم و تلفن از نو زنگ میزد_ اینبار صدای یک مرد بود که تند پرسید بچه جون پیغامم بت رسید و من گفتم هلو چی و صدا میخاست بداند مگر کسی را که فرستاده بود در منزلم ندیده بودم و من گفتم چرا و صدا گفت به صرفم بود حرفش را گوش میکردم و گوشی را گذاشت_ لباسهام را عوض کردم ، دندانهام را مسواک زدم ، چراغ ها را خاموش کردم ، خابیدم ، صبح که با فریاد اوهوی با توئم × کش مادر× و خفه شو خار× که از توی خیابان میآمد بیدار شدم همهی اینها یادم رفته بود اما از پله ها که میآمدم پایین تلفنم افتاد به زنگ زدن و شب قبل یادم آمد با اینحال برنگشتم بالا ، آمدم پایین نشستم سر میز صبحانه_
سه_ به مادرم گفتم حیف این جورابها و دامن نبود که توی خانه از بین میبردش و مادرم خندید ، سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد ، به خانم آغا که برای من چای میآورد گفت میبینی پسرم بم چی میگه ، آخر گفت لباسهای خانهاش لباس شویی بود و خانم آغا نرفته بود بگیرد ، این دامن را ته گنجهاش پیدا کرده بود که خیلی خراب نبود فقط یک کمی تنگ شده بود و زیپش هم بسته نمیشد اما این جورابها را بخدا همین دیروز خریده بود_ از توی راهرو به نافعی تلفن کردم و خانه نبود ، به چاپخانه تلفن کردم ، باش قرار گذاشتم سر ناهار غلطگیریی دوم را خودم بکنم_ بعد از پلهها میآمدم بالا که صدای زنگ تلفن بلند شد_ توی اتاق خاب چند لحظه به تلفن که زنگ میزد نگاه کردم ، به ساعتم نگاه کردم (ده و سی و یک) ، نشستم روی تختخاب ، گوشی را برداشتم_ صدا لهجه داشت و توضیح داد که عینکیی دیشبی بود ، اینبار دیگر از طرف خودش حرف میزد و غرضش از مزاحمت این بود که سفارش دیشبش را موکد کند_ بیحرف گوش دادم ، آخر پرسیدم فرمایش دیگهیی ندارین اما گوشی را گذاشته بود_ توی اتاق نشیمن از کشوی پایین گنجهام یک کتابچه درآوردم، دو صفحه از وسط کندم گذاشتم روی دستهی صندلیی راحتی ، نشستم به فکر کردن ، یاد تلفن دختر دیشبی بودم که نگران منیژه بود_ بعد بلند شدم آمدم کنار پنجره ، سعی کردم حرفهای منیژه را یادم بیاورم و یادداشت کنم اما چیز زیادی یادم نیامد تا خسته شدم و خانم آغا آمد بالا اتاقها را جارو کند_ توی تخت جمشید سوار یک تاکسی شدم ، گفتم همینطور مستقیم به اندازهی سیزده ریال بروی و راننده اول برگشت نگاهی به من انداخت، پرسید همینجور سیخکی، بعد آمد تا سیزده ریال و من پیاده شدم ، زیادی آمده بودم _ قدم زنان توی هوای خفهی ابری برگشتم تا چارطاقیی مجله فروشی ، مجلههام نرسیده بود ، چندتایی روزنامهی روز قبل را خریدم ، رفتم تو ببینم کتاب تازه داشت ، هرچه گشتم اول چیزی به چشمم نیامد بعد یکباره یک کتاب جیبی دیدم راجع به معتادها ، گشتم و روی هم سه تا کتاب راجع به اعتیاد پیدا کردم _ چاپ انگلیس _ هر سه را خریدم ، با تاکسی آمدم سر قرارم _ نافعی لاغر و مات با یک بغل کاغذ و شمارههای گذشتهی مجله و نمونههای چاپی آمد نشست و من غلطگیری کردم دیدم کلمهی مفتضح را برداشته بود جاش گذاشته بود بسیار ضعیف و شروع کردم حالیش کنم چرا اینطور نمایشنامهی اونیل را روی صحنه آوردن به معنای دقیق کلمه کار مفتضحی بود و نافعی عینکش را پاک کرد ، دستور غذا داد ، از نو پیشخدمت را صدا کرد دستور آبجو داد ، من من کرد، یک سیگار روشن کرد ، گفت البته حق با من بود ولی فلانی گفته بود و اسم کسی را که میخاست یادش نبود_ دویدم توی دهنش که اسم یک فرنگیی× نشسته را به رخ من نکشد، بعد که از نو عینکش را پاک می کرد و عرقش را خشک میکرد و دستمالش را گرفته بود جلوی دهنش و سیگارش را که توی زیر سیگاری دود میکرد گم کرده بود میخاستم بستهی کتابها را بگذارم جلوش و بگویم این کتابها را براش خریده بودم اما منصرف شدم _ آخر آرام آرام به خوردم داد که مفتضح فقط جنبهی فحاشی را داشت و حامل هیچ معنایی نبود و من ناچار قبول کردم _ به شوخی گفت باید نمونهی چاپی را امضا میکردم و من زیر نمونه یک آدمک کشیدم که با هر دو دست میزد توی سر خودش و آمدم _ تلفن ساکت بود ، ساکت ماند و من یکی از کتابها را شروع کردم ، بعد برای خودم چای درست کردم با شکلات خوردم ، توی اتاق نشیمن گرامافن را روشن کردم صحنههای جنگ و کشته شدن هکتور را گوش کردم و از نو گوش کردم ، دوباره برگشتم به کتاب اما صدای باران بلند شد و من آمدم پنجره را باز کردم ، باران را تماشا کردم ، دست راستم را گرفتم زیر باران ، یاد گیتی افتادم_
چهار _ تلفن_ بلند شدم ، گرمافن را که روشن مانده بود خاموش کردم _ توی اتاق خاب تلفن همچنان زنگ میزد _ چراغ کنار تختخاب را روشن کردم ، گوشی را برداشتم و صدای دخترانهیی پشت سر هم اسمم را میگفت اما من که گفتم هلو صدای بغض کرده پچ پچی کرد و تلفن قطع شد _ سعی کردم یادم بیاورم این صدا را کجا شنیده بودم ، نشستم روی تختخاب ، آرام آرام دراز کشیدم تا تلفن از نو افتاد به زنگ زدن _ صدای یک مرد گفت بهتر بود هوای خودم را داشتم چون اگر به منیژه خانم تلفن میکردم یا حتی اگر منیژه خانم به من تلفن میکرد خاهرم ×بود_ بعد از نو تلفن زنگ میزد اما اینبار کسی منزل آقای هراتی را میخاست ، شاید شماره را واقعن اشتباه گرفته بود و جزو این رشته تلفنها نبود _ توی اتاق نشیمن از پنجره بیرون را نگاه کردم _ باران بند آمده بود و شب بود _ پنجره را بستم ، کت و بارانیام را برداشتم آمدم پایین، توی بولوار یک تاکسی گرفتم و نشانیی دیشبی را به راننده گفتم ، گفتم اضافهاش را هم میدادم _ توی تاریکی دقیق نگاه کردم ، وقتی به جایی که شب پیش پیاده شده بودم رسیدیم پیاده شدم ، بارانیام را پوشیدم ، برگشتم سر کوچهیی که منیژه پیاده شده بود_ سعی میکردم دور شدنش و شلوار بلند لیموییش و راه رفتنش را توی تاریکی یادم بیاورم _ خانهیی را که بش اشاره کرده بود و هر پنج تا خانهی دیگر کوچه را نگاه کردم ، تا ته کوچه رفتم ، ته کوچه رسیدم به یک خرابه و به یک تپه _ خانهها کوچک و قدیمی ساز و تاریک بود ، فقط دو تا از خانهها پلاک داشت _ کنار زنگ در _ و هیچ کدام را نمیشد توی تاریکی خاند _ وقت برگشتن دیدم چراغ یکی از اتاقهای کنار کوچهی خانهی اولی روشن شد _ تند آمدم تو را تماشا کنم و آشپزخانهیی بود و کلفت مانندی زیر اجاق عقب چیزی میگشت _ برگشتم به خیابان ، توی خیابان بعدی پیش ازینکه به جادهی شمیران برسم از پشت سرم صدای یک ماشین میآمد و من ایستادم اما پشت سرم را نگاه نکردم و ماشین آمد ، یک تاکسیی خالی بود _ گفتم بولوار ، سعی کردم سر حرف را باز کنم که اینجا مسافر آورده بود و چه بوی عطری میآمد و مسافرش یک دختر مکش مرگ ما نبود اما راننده که پیرمردی بود و شاید تریاکی بود فقط زیر لب میگفت نه آقا جان و همینرا هم به زحمت میگفت با اینحال وقتی که یکباره یک ماشین شخصی پیچید جلوش سرش را از پنجره برد بیرون و شروع کرد به فحش دادن ، حتا بعد هم که ماشین رفته بود و ما از نو راه افتاده بودیم تا شهر یکبند فحش میداد و اول فحش های معمولی بود، بعد کم کم به چیزهایی رسید که من نشنیده بودم مثل سگ پدر حتا زنشم باس همساده ها× و سگ پدر حتا× کشیی خاهرشم ازش برنمیاد بده این کاری شیکسه رو عوض کنه_
پنج _ مادرم گفت انشااله امشب را فراموش نکرده بودم و من گفتم اتفاقن شام را باید بیرون میخوردم ، بعد که دیدم صورتش درهم شد و دستش را برد طرف پاکت سیگار رفتم جلو بوسیدمش ، آهسته گفتم با یک دختر خیلی خوشگل قرار داشتم _ شروع کرد به اینکه حالا جواب میهمانها را چه بدهد ، اینکه کی و کی فقط میآمدند مرا ببینند ، اینکه چه غذاهایی درست کرده بود ، اینکه فرهاد تلفن کرده بود و یک دختری هم تلفن کرده بود اما خانم آغا گوشی را برداشته بود _ به عجله رفتم توی آشپزخانه و اینجا خالهام هم بود و من از نو توضیح دادم که امشب چنین و چنان و مادرم هم که پشت سرم میآمد دوید توی حرف خالهام و دو تا خاهر افتادند به خندیدن و پرسیدن اینکه حالا اسمش چیه _ خانم آغا توضیح داد که دختر فقط گفته بود بعدن به شمارهی خصوصیشون تلفن میکنم ، در ضمن منوچهر خان هم تلفن کرده بود ، فرهاد خان هم دو دفعهیی تلفن کرده بود_ سرم را تکان دادم به مادر و خالهام گفتم اسم دختر منیژه بود و اگر امشب سروقت سر قرارش میآمد فردا صبح باید میرفتند خاستگاری و همه خندیدند و مادرم پرسید امشب ماشین را میبردم و من گفتم نه و مادرم شروع کرد که ماشین همینطور افتاده بود اینجا اما پسرش دائمن با تاکسی اینطرف آنطرف میرفت و من آمدم بالا ، اول منتظر زنگ تلفن بودم بعد نشستم به کتاب خاندن _ تلفن که افتاد به زنگ زدن نگاهی به ساعتم کردم ( نه و یازده) ، آمدم توی اتاق خاب ، نشستم روی تختخاب ، گوشی را برداشتم _ صدای زنانهیی تند پرسید چرا هیچوقت گوشی را فورن برنمیداشتم و من گفتم یک ثانیهی گذرا لطفن ، گوشی را گذاشتم روی تختخاب دور و برم را نگاه کردم چراغ کنار تختخاب را خاموش کردم و از نو روشن کردم _ آخر گوشی را برداشتم ، گفتم هلو ، گفتم من هنوز اسمم سروش نبود و حتا از دوستهای ایشان هم نبودم ، پرسیدم مطمئنین با من کار دارین _ صدا تند گفت خاهش میکنم ببینین چی میگم و از میان سر و صدای خیابان گفت باید مرا میدید و اینطوری نمیشد و وقتی پرسیدم الان کجا بود گفت جلوی یک سینما بود و منتظر من بود و باید عجله می کردم _ از نو گفتم یک ثانیهی گذرا لطفن تا ساکت شد ، بعد گفتم واقعن اینطوری نمیشد و کسی که باید دعوت میکرد من بودم ، شروع کردم به دعوت کردنش و اینکه اگر میآمدم جلوی سینما با چه علامتی باید میشناختمش و صدا پرسید شما منو نمیشناسین و من نمیشناختم اما صدا میشناخت _ گفتم خیله خب و صدا بجای خداحافظی گفت تورو خدا زودتر _ جلوی آینه کراواتم را عوض کردم ، پیرهنم را از نو کردم توی شلوارم ، توی اتاق نشیمن آستینهای کتم را از توی آستینهای بارانیام در آوردم ، از پنجره نگاهی به بیرون انداختم _ هوا صاف بود _ بارانیام را سر راهم انداختم روی تختخاب ، کتم را پوشیدم ، آمدم پایین _ از پشت در طبقهی مادرم صدای خندهی خالهام میآمد_ با تاکسی رفتم جلوی سینما ،پیاده شدم و تاکسی را نگه داشتم ، دختری دوید طرفم ، اسمم را گفت ،دستم را گرفت ، با عجله برگرداندم_ توی تاکسی به راننده گفتم خیابان بهار و دختر از شیشهی عقب پشت سر را نگاه میکرد ، بعد هم که برگشت از پنجرهی کنارش بیرون را نگاه میکرد ، حرفی نمیزد و حرفی نزدیم تا رسیدیم ، پیاده شدیم ، رفتیم تو و من دستور غذا دادم_
شش _ آخر آقامیر را صدا کردم غذا را برچیند و وقت برچیدن برای اینکه به دختر نپیچد که چرا نخورده و مگر غذا خوب نبوده ازش پرسیدم وضع شکلاتی چطور بود_ آقامیر خندید ، گفت اتفاقن تمام شده بود و صبح یکی را فرستاده بود دنبالش ، از دختر پرسید برای او هم بیاورد اما دختر حواسش نبود ، فقط تند از من پرسید میتوانست اینجا مشروب بخورد و من اشاره کردم آره_ آقامیر صورت مشروب را از روی میز کنار ما برداشت آورد اما دختر نگاه نکرده بوربن میخاست و سیگار فرنگی میخاست _ هرچه بود بود _ به آقامیر اشاره کردم ، آقامیر رفت و با سیگار برگشت_ دختر دستپاچه زرورق دور پاکت سیگار را باز کرد ، به عجله یکی گذاشت توی دهنش ، شمع را از دست من گرفت روشنش کرد ، تند دو سه پک زد ، وقتی آقا میر مشروبش را همراه قهوه و شکلات من آورد لیوان را از توی سینی برداشت و در دو جرعه خورد و لیوان را پسش داد _ آقا میر نگاهی به من انداخت و من گفتم یکی دیگه_ لیوان دوم را توی دستهاش می گرداند که کم کم متوجه شد برای خودم از نو قهوه می ریختم و با بقیهی شکلاتم میخوردم ، پرسید این چیه و من توضیح دادم و بعد که زیر لب گفت بجای صنایع سنگین واردات ما به کجا رسیده بود و پرسید اینجاها شکلات فرنگی از کجا پیدا میشد از نو توضیح دادم که آقا میر میفرستاد برای من بخرند، حتا اسم فروشگاه را گفتم و نشانیش را هم دادم ، آخر پرسیدم مشکلات مربوط به شکلات انشااله بکلی برطرف شده بود_ از توی کیفش یک تقویم بغلی درآورد و ورق زد ، از نو گذاشتش توی کیف ، بعد دور و برش را نگاه می کرد و دو سه زوجی در حال رقصیدن بودند _ شمع را با انگشتهاش خاموش کرد ، پرسید نمیخاین با من برقصین _ سرش را تکیه داده بود به سینهام و چشمهاش را بسته بود و دیگر در حال رقصیدن با من نبود ، با اینحال سرم را آهسته آوردم نزدیکش ، زیر گوشش را بوسیدم ، بعد که صورتش را برگرداند طرفم و چشمهاش را نیمه باز کرد خاستم لبهاش را ببوسم اما آرام صورتش را برگرداند ، چشمهاش را کاملن باز کرد و من که به هیجان آمده بودم ایستادم ، ازش جدا شدم و آمدیم نشستیم و من کبریت را از روی میز برداشتم شمع را روشن کردم_ از نو یک سیگار درآورد با شمع روشن کرد بعد شمع را با فوت خاموش کرد ، پرسید یکی دیگر هم میتوانست بخورد و من صبر کردم تا آقا میر برگشت توی تالار ، صداش کردم ، دستور مشروب دادم ، اینبار برای خودم هم دستور دادم _ آخر پرسید شما همیشه همینقد دل گنده یین ، ته سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد ، بعد گفت حیف که این دفعه را کور خانده بودم و فایده نداشت چون گرچه منهم یک کور نه بالاجبار بلکه بالاختیار دیگر بودم او نیژه نبود که هر چیزی را قبول کند و به هر چیزی تن دهد و از آنجا که بدون متهم پیش میبرد قصد نداشت هیچ چیز را تعریف کند و راستش فقط به این خاطر به من تلفم کرده بود که ببیند سلیقهی گیتی چطور بود ، شروع کرد با ته لیوان سوم که حالا دیگر خالی بود آهسته روی میز کوبیدن _ آقا میر را صدا کردم ، گفتم حساب و آقامیر گفت چشم_ دختر یک سیگار دیگر روشن کرد_ آقامیر با صورت حساب آمد و من پولش را گذاشتم لای صورت حساب ، اشاره کردم متشکرم _ دختر سیگار را نیمه تمام توی زیر سیگاری خاموش کرد و بلند شدیم _ بیرون نگاهی به ساعتم انداختم (ده و بیست و سه) ، آرام رو به بالا راه افتادیم _ دستهام را کردم توی جیبهای شلوارم ، گفتم اگر میخاست میرساندمش و دختر سرش را انداخت پایین ، گفت من خونه نمیتونم برم از خونهم دیشب فرار کردم ، روش را برگرداند طرفم _ گفتم منظورم هرجایی بود که میخاست برود ، به زحمت سعی میکردم برنگردم نگاهش کنم _ پیش ازینکه به تخت جمشید برسیم از پایین یک تاکسیی خالی آمد _ در تاکسی را براش باز کردم و سوار شد و من اول مکث کردم اما آخر سوار شدم ، در را بستم ، ازش پرسیدم کجا _ به راننده گفت آقا مارو ببر فرودگا مهرآباد ، روش را برگرداند طرفم ، پرسید تعجب کردین نه_ با سر اشاره کردم آره ، امیدوار بودم توی صورتم هیچ علامت تعجبی نباشد ، از پنجرهی کنارم خیابان را تماشا میکردم_ دو مرد جوان توی جوی آب زیر تیر چراغ برق نشسته بودند درس میخاندند_ بعد دختر را نگاه کردم و دختر گفت شما تصمیم گرفتین اینقد صبر کنین تا من خودم بگم و من پرسیدم چی رو _ مات مرا نگاه کرد ، تند گفت شما فکر نمیکنین ممکنه نیژه رو بخاطر شما اذیتش کنن و من گفتم نه و دختر با عصبانیت گفت این چه حرفییه چی چی رو نه و من توضیح دادم نهی من در جواب سوآل فکر نمیکنید بود_ ساکت یقهی بلوزش را مرتب کرد ، پایین بلوز را از نو کرد توی دامن ، بعد دستهاش را گذاشت توی دامنش ، نگاهی به من انداخت ، روش را برگرداند طرف پنجره تا رسیدیم به خیابان فرودگاه_ آخر گفت بخاطر گیتی هم که شده ، پرسید گیتی حالش خوبه و من گفتم حتمن _ بعد که افتاد به سوآل ناچار توضیح دادم که خیلی وقت بود گیتی را ندیده بودم و حتا وقتی هم که برگشته بود فرنگ ندیده بودمش _ تند نگاهم کرد ، زیر لب گفت نمیدونسم_ پیاده که شد من گفتم خب شب بخیر ، میخاستم از نو سوار شم اما بازوم را گرفت گفت ببینین چی میگم به نیژه نپیچین و من که برگشتم نگاهش کنم بلند گفت این حرفو چن نفر تا بحال بتون زدن و من گفتم خیلی ساکت ایستادم _ بعد تقریبن فریاد میکشید که بهتر بود میرفتم توی اتاقم و بهتر بود در می رفتم و بهتر بود حتا فکرش را هم نمیکردم و توی همین فکر میماندم که اینکه هیچ چیز نمیپرسیدم و مثل یک ابله مردم را بربر نگاه میکردم خیلی سرم میشد و مثلن هیچکس نمیفهمید و فقط من میفهمیدم و راستش را اگر میخاستم بدانم باید توی صورت ترسویم تف میکردند چون پشت شکلاتها قایم شده بودم و بهتر بود اصلن برمیگشتم به همانجا که پیش ازین بودم چون لیاقت اینجا زندگی کردن را نداشتم چون اگر بلد نبودم پای زندگی بایستم باید خودم را خفه میکردم و دار میزدم و همان بهتر که خفه میشدم و هیچ حرفی نمیزدم و کاری به هیچ کار نداشتم و سرم را میکردم توی برف مثل یک الاغ سواری میدادم مثل یک گاو عصار مثل یک ابله _ چند لحظهیی ایستادم ، دور شدنش و بالا رفتنش را از پلهها تماشا کردم ، بعد سوار شدم آمدم_
هفت_ توی اتاقم گرمافن را روشن کردم صحنههای جنگ را گذاشتم ، سعی کردم یادم بیاورم روی هم چند نفر بودند_ آخر توی صندلیی راحتی نشستم ، قلمم را از جیب کتم درآوردم روی کاغذی که کنار صندلیی راحتی افتاده بود روی زمین نوشتم یک ) خر گردن ، دو ) عینکی ، سه ) رییس عینکی و معاونش چهار) دختر فراری ، بلند شدم کاغذ را با یک پونز زدم به دیوار اتاق ، پایین رشته عکسهای طرحهای صحنهی دیوید بریجز_
هشت_ زیر دوش بودم که فکر کردم صدای زنگ تلفن میآمد ، دوش را بستم و صدای زنگ تلفن بود _ حوله را پیچیدم دورم ، توی اتاق خاب اول ساعتم را از روی تختخاب برداشتم نگاهی بش انداختم (چهر به یک) بعد گوشی را برداشتم و صدای دخترانهیی پشت سرهم اسمم را میگفت و میخاست بداند از خاب که بیدارم نکرده بود و میشد یک سر بیاید اینجا و چرا نمیشد چند دقیقه از وقتم را به نیژی بدهم _ گفتم یک ثانیهی زود گذر لطفن ، گوشی را گذاشتم روی تختخاب ، درحالیکه حوله را با دستهام دور کمرم گرفته بودم آمدم کنار پنجره ، سعی میکردم تند فکر کنم و تصمیم بگیرم _ آخر برگشتم گوشی را برداشتم ، گفتم هلو اما کسی آنطرف تلفن نبود _ هلوهلو _ گوشی را گذاشتم اما دستم را از روش برنداشته بودم که تلفن از نو زنگ میزد_ دستم را برداشتم ، روی تختخاب چمباتمه زدم ، حوله را که زیرم لوله شد کشیدم بیرون ، به بالش تکیه دادم ، گوشی را برداشتم و باز صدای منیژه بود _ پیش ازینکه از نو شروع کند گفتم کجا باید بیاید ، اسم خیابان را گفتم دست راست ، شمارهی ساختمان را گفتم ، گفتم زنگ پایینی مال مادرم بود ، باید زنگ بالایی را میزد و نباید سر و صدا راه میانداخت_ صدا پرسید چرا اینقدر بریده بریده حرف میزدم و من گفتم د بیاء و صدا پرسید چی و من گفتم هیچ چی ، پرسیدم نشانی را فهمیده بود_ برگشتم زیر دوش ، آمدم بیرون از نو لباس پوشیدم ، بعد در اتاق خاب را بستم ، توی اتاق نشیمن گرمافن را روشن کردم ، پنجره را باز کردم ، کاغذی را که به دیوار پونز کرده بودم کندم گذاشتم توی کشوی گنجهام ، آب گذاشتم جوش بیاید _
نه_ ششش گویان از پلهها می آمدم بالا و منیژه صورتش را آورده بود نزدیکم و سوآل پیچم کرده بود و من ناچار توضیح میدادم که آره منزل مال ما بود و نه طبقهی دوم فقط فعلن خالی بود چون مستاجرهاش که رفته بودند ایتالیا گردش تا سه هفتهی دیگر برمیگشتند و برای این طبقهی سوم را انتخاب کرده بودم که از پنجرههاش نهر کاملن پیدا بود و نه فقط دو تا اتاق را گرفته بودم و دو تای دیگر خالی افتاده بود چون به دردم نمیخورد و اثاثیهی اضافی هم نداشتم و آره اینجا اتاق خاب بود آره اینجا اتاق نشیمن بود و اگر صبر میکرد براش چای میآوردم _ با چای که برگشتم با مجلهها و کتابها ور میرفت_ به گرمافن اشاره کرد ، پرسید این چیه و من گفتم هیچی و خاموشش هم که کردم باز میخاست بداند و من گفتم که صحنهی صبح عشق ورزیی تریلس و کرسیدا بود. صفحه را از نو گذاشتم و صداش را آهسته کردم ، بعد توضیح بیشتر دادم که قضیهی نمایشنامه چنین و چنان بود و منیژه تند گفت یک فیلم راجع به هلن دیده بود و من شروع کردم که نه اینجا هلن یک فاحشه بود و قهرمانهای جنگ احمق و پست و پرمدعا بودند که تنها محرکشان در جنگ از دست دادن بچه *شان بود و اگر جز این بودند مفت کشته میشدند و وصال عشاق در گرو کوشش یک * کش بود و معشوقه به فحشاء میرسید ، آخر ول کردم ، هر فنجان چای را گذاشتم کنار یکی از صندلیهای راحتی روی زمین _ پشت به من ایستاده بود ، دست راستش توی جیب کوچک عقب شلوارش بود ، خم میشد عکسهایی را که به دیوار بود تماشا میکرد ، از نو راست میایستاد ، با دست چپ موهاش را میزد عقب ، روی جلد کتابها را نگاه میکرد ، مجلهها تند ورق میزد _ آخر برگشت نگاهی به من انداخت ، پرسید همیشه با کت و شلوار و کراوات بودم و من کتم را کندم انداختم پشت صندلیی راحتی ، گرهی کراواتم را باز کردم اما از پشت یقهی پیرهنم درش نیاوردم ، از نو نشستم به چای خوردن _ توی کیفش عقب چیزی میگشت که پیدا نکرد و پاکت سیگار و فندکش را درآورد ، شروع کرد دور و برش را نگاه کردن تا نگاهش افتاد به من _ چشمهاش همان نگاه گنگ را داشت _ و من به نعلبکی زیر فنجان چای اشاره کردم _ لبخند زد ،با انگشتهای کشیده و عصبی نشست به سیگار کشیدن _ پرسیدم چیزی میخورد و گرسنه نبود ، ساکت نشستم تا شروع کرد که همه مرا جای برادر گیتی گرفته بودند و با اینکه حالا دیگر فهمیده بودند ممکن بود بخاطر نیژی اذیتم کنند و چرا ول نمیکردم _ بلند شدم رفتم برای خودم از نو چای دیختم برگشتم _ چای منیژه دستنخورده باقی مانده بود _ وقتی نشستم از نو شروع کرد که نمیخاست اذیتم کنن و من ساکت چاییم را با قاشق هم میزدم _ آخر سیگارش را توی نعلبکی خاموش کرد ، پرسید کجا کار میکردم و من گفتم هیچ جا و باصطلاح باید مستغلاتی را که از پدرم مانده بود اداره میکردم اما مادرم چنان دست به دادگستری رفتنش خوب بود که تقریبن تنها کاری که برای من میماند گرفتن سهمیم آخر هر ماه بود ، بعد باید توضیح میدادم چرا برگشته بودم و چرا طب را ول کرده بودم ، گفتم همه جور جواب میشد داد و بستگی به آدمی داشت که میپرسید اما منیژه پرسید خب راستش کدومه و من شانههام را انداختم بالا _ بلند شد از نو توی اتاق بگردد و من نگاهی به ساعتم انداختم (سیزده به دو) بلند شدم گرمافن را خاموش کردم ، دیدم میخندید و پرسیدم چیه ، گفت چرا اینجا هیچ چی فارسی پیدا نمیشه و من به شمارههای آخریی مجلهی نافعی اشاره کردم و منیژه گفت چه عجب و من توضیح دادم اینها هم بخاطر مقالههای خودم بود و منیژه یک مجله را گشت اما مقالهی مرا پیدا نکرد _ آمدم کنارش ایستادم مقاله را پیدا کردم _ دربارهی نمایشنامههایی که پیش از روی صحنه آمدن چاپ میشد_ منیژه چند سطر اول را نگاهی کرد ، بعد نگاهی به من انداخت ، آرام بم تکیه داد ، مجله را یکبار دیگر ورق زد و انداختش روی صندلیی راحتی ، برگشت طرفم ، دو سر کراواتم را گرفت توی دستهاش و بهم گره زد ، آهسته پرسید ازش خوشم میآمد و من اشاره کردم آره ، فکر کردم الان تلفن میافتاد به زنگ زدن و صدای زنگ تلفن بلند شد _ دستم را بردم توی موهاش و آرام چشمهاش را بست _ دستم را درآوردم ، آمدم توی اتاق خاب گوشی را برداشتم و صدای فکر میکنم معاون رییس عینکی بود که گفت خار* خار خود تو* _ توی اتاق نشیمن منیژه کتابی را ورق میزد ، برای یک لحظه که به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود و پای چپش جلوتر بود و آبیی شلوار بلند و در پایین گشادش به تیرگی میزد گیتی بود اما بعد که سرش را آورد بالا و لبخند زد منیژه بود ، پرسید این چیه _ گردنم را کج کردم پشت جلد کتاب را ببینم و منیژه کتاب را آورد بالا ، گفتم کتاب تحقیقیه راجع به معتادین _ منیژه سرش را تکان داد ، پرسید تلفن کی بود ، بعد عقب دستشویی میگشت _ وقتی برگشت رنگ پریده تر بنظر میآمد ، عجله داشت ، فقط میخاست به من بقبولاند که نیژی را باید ول میکردم چون ارزشش را نداشت چون حتا فاحشههای شهر نو هم بش شرف داشتند اما بعد از نو به دیوار تکیه داد ، پرسید تو همه چی رو میدونی مگه نه و من اشاره کردم نه_ گفت اگر میخاستم برایم تعریف میکرد و من شانههام را انداختم بالا ، دستهام را کردم توی جیبهای شلوارم ، روی دستهی صندلیی راحتی نشستم ، برگشتم نگاهش کردم _ از نو پرسید کی تلفن کرده بود و من گفتم _ این بادمجون دورقاب چینا میاندازنت تو هچل زندگیتو بی ریخ میکنن _ شانههام را انداختم بالا ، گفتم ازین که بود بیریخت تر نمیتوانستند بکنند و منیژه پرسید مگه چطور شده و من از نو شانههام را انداختم بالا ، آخر گفتم هیچ چی ، بعد همراهش تا پایین آمدم _ ساکت بم تکیه داده بود ، فکر میکنم میلرزید _ در را بستم ، برگشتم بالا فنجانها را بردم توی آشپزخانه ، همه چیز را شستم ، از نو آب گذاشتم جوش بیاید ، چای درست کردم ، نشستم توی صندلیی راحتی و شروع کردم چاییم را با شکلات خوردن_ وسطش بلند شدم رفتم تلفن را از پریز درآوردم ، برگشتم کاغذ هشدار دهندهها را پیدا کردم ، قلمم را درآوردم ، نوشتم پنج) منیژه ، بعد کاغذ را پشت کردم ، نوشتم یک) منیژه چه مجهولی را می داند؟ دو) چرا باید این مجهول را به من گفته باشد؟ سه) چرا بهتر است این مجهول را من ندانم و هیچ کس دیگر نداند؟ چهار) ارزش مجهول و ارزش تهدیدها تا چه حد است؟ _ بلند شدم کاغذ را به دیوار بزنم اما پونزش را پیدا نکردم ، توی کشو که نگاه کردم جعبهی پونزها خالی بود ، برگشتم نشستم
بقیهی چاییم را خوردم و هر دو طرف کاغذ را خاندم ، فکر کردم هیچ مجهولی در کار نبود و کثافت کاری یک بابایی و اینکه مثلن دختری را حامله کرده بود و ترس بادمجان دور قاب چینها ربطی به من نداشت ، زیر کاغذ رکیکترین فحشی را که یادم آمد نوشتم ، کاغذ را پاره کردم ریختم توی ظرف آشغال _ بعد لباسهام را عوض کردم ، دندانهام را مسواک زدم ، چراغ ها را خاموش کردم ، رفتم توی رختخاب خابیدم_
ده_ صبح خانم آغا بیدارم کرد ، فرهاد خان پشت تلفن پایین بود و هر چه به این شماره تلفن کرده بود تلفن جواب نمیداد _ تلفن را وصل کردم ، گفتم بش بگویید حالا تلفن کند و خانم آغا پرسید صبحانهام را بیاورد بالا و من گفتم نه میآم پایین ، پرسیدم دیشب میهمانها خیلی زود رفته بودند و خانم آغا گفت بعله گفت ولی بعضیها میهمانشان خیلی دیر آمده بودند و خندید ، پرسید باید به فرهاد خان میگفت از دوباره تلفن کند و من گفتم آره ، بالش را کشیدم بالا و بش تکیه دادم ، یاد گیتی افتادم _ فرهاد اول گله میکرد چرا تلفن نکرده بودم میخاست بداند قضیهی منیژه چه بود و چطور شده بود که همهی شهر تهران عقب شمارهی تلفن من میگشتند و من گفتم در واقع عقب شمارهی تلفن من نمیگشتند و فرهاد پرسید چی و قرار شد بیاید اینجا و سر صبحانه بودم که آمد_ اول افتاد گیر احوالپرسیهای مادرم که نشاندش پشت میز ، اسرار داشت یکبار دیگر هم با من صبحانه بخورد ، به خانم آغا میگفت براش اقلن چای بیاورد و به هم سیگار تعارف کردند و شوخیی قدیمی که معلوم نبود به خاطر کدام ترسا دختری در بلاد فرنگ سیگارم را ترک کرده بودم، اینکه کار خیلی خوبی بود،اینکه مادرم خودش هم میخاست سیگارش را ترک کند و فعلن از روی دو پاکت رسیده بود به یک پاکت و سه چهارم پاکت تا صبحانه تمام شد و ما آمدیم بالا _ به در نرسیده تلفن زنگ میزد و فرهاد عجله داشت د یالا دیگه ، آخر زودتر از من دوید تو گوشی را برداشت ، گفت بفرمایین و من تقریبن منتظر فحش خاهر و مادر بودم اما فرهاد احوالپرسی کرد ، گفت آره چه جورم ، گوشی را گرفت طرفم ، گفت منوچهره _ صدای منوچهر میپرسید میشناسیش و من پرسیدم کی رو و منوچهر تند گفت از فرهاد بپرس باید عزت رو بشناسه و من پرسیدم کی و منوچهر گفت گرچه اسمشو اینا چیز میدونن بپرس میترا یادشه و من رویم را برگرداندم ، از فرهاد که کنار پنجره ایستاده بود بیرون را نگاه میکرد پرسیدم تو میترا را میشناسی و فرهاد برگشت ، گفت خب معلومه مگه تو و من توی گوشی پرسیدم طوری شده و منوچهر گفت آره ، پرسید ناهار چکار میکردم و من اول از فرهاد پرسیدم ناهار با ما میخورد اما فرهاد گفت باید میرفت خانه و من با منوچهر قرار ناهار گذاشتم _ از فرهاد پرسیدم قضیهی میترا چیه مگه اما پیش ازینکه حرفی بزند فهمیده بودم میترا همان دختر فراریی دیشبی بود_ شمارهی ادارهی روزنامهی منوچهر را میگرفتم و اشغال بود و فرهاد میپرسیدچی شده و من میگفتم تازه فهمیده بودم میترا کی بود ، شماره را میگرفتم و اشغال بود و فرهاد می پرسید خب کی بود و من میگفتم دیشب باش شام خورده بودم و از خانهاش فرار کرده بود ، شماره را میگرفتم و اشغال بود و فرهاد دستپاچه میپرسید چکار کرده بود و چرا و من شماره را میگرفتم و اشغال بود ، آخر به فرهاد گفتم ششش ، گوشی را گذاشتم ، بعد از نو برداشتمش و شماره را آرام گرفتم و شد_ منوچهر اول نبود اما من گفتم کار خیلی مهمی بود و لطفن باید پیداش میکردند و پیداش کردند _ تند گفتم منوچهر دختره و منوچهر گفت کی و من گفتم دختره همین دختره چطو شده و منوچهر مکث کرد ، گفت هیچی یه بچه ژیگول انگار عاشقش بوده دیشسب هفت تیر عموشو ورمی داره طفلی دختره رو میزنه _ پرسیدم کدوم بیمارستان _ چی _ از نو پرسیدم و منوچهر گفت ازین حرفاش دیگه گذشته بود و تلفن قطع شد_ هلو هلو _ فرهاد بالای سرم ایستاده بود ، میپرسید چطو شده و من شروع کردم به تعریف کردن و تلفن افتاد به زنگ زدن و اول تلفنچی بود ، بعد منوچهر گفت اینجا نمیدونم اینا چطو شد قطع شد ، گفت ظهر میبینمت و من گفتم آهان ، گوشی را گذاشتم و بقیهی قضیه را برای فرهاد تعریف کردم_
یازده_ فرهاد پرسید خب تو حالا بالاخره میخای چیکار کنی_ گفتم هیچ چی دوش بگیرم یه تلفنی به نافعی بزنم یه سر به این یارو اسمش چیه تو شاهرضا تازه واز شده بزنم ببینم مجله تازه چی آورده بعدم برسم به منوچهر _ تو اصلش گوش کن تو این دختره دیشب مگه باش نبودی مگه باش چیز شام نخوردی مگه نبردیش فرودگا مگه منو باش که بم میگن اعصابت خرابه دیوونهیی باس بری پهلوی این مادر قحبهی دیوونه که خودش ا من دیوونه تره تازه محمودم وقتی اینجاس بیس و چهار ساعته میپادم راسی محمود همین یکی دو روزه پیداش میشهها تو ندیدیش وقتی اومدی_ نه صب همون شبی که من رسیدم تهران اون رفته بود مشهد حالا تو چی میگی چه_ من میگم گوش کن *خار فرنگیا و دوش گرفتنشونم کرده من بت میگم میخای چیکار کنی تو میگی نمیدونم گوش کن من میگم چیکار میخای بکنی این قضیه آخه یه _ هیچ چی اینو میخای بدونی هیچ چی به من چه _ د یعنی چی به تو چه صبر کن ببینم گوش کن چطو شد اونجا واسه خار * بازی یای ضد فلان نمیدونم هر * و شعر دیگهیی خودتو هلاک میکردی چطو شد قضیهی قضیهی نمیدونم که هر چی منوچهر واست مینوشت من مینوشتم آقا خودتو نو مسخره کردین تو کتت نمی رف حالا چطو شده _ تو میگی چه_ من اینو میگم که میخام بدونم حالا بالاخره چطو میشه یعنی تو بالاخره میخای یا_ یک ثانیه مرحمتن یک ثانیه اگه وقت بدی میگم که که تا اونجایی که به من مربوط میشه این دختر و اون دختر و هر دختر دیگهیی که بخای و همهی عاشقاشون و همهی معشوقههای اینا همه شون ا دم میتونن بزنن همدیگه رو داغون کنن حالا تو میگی چه _ پسره عاشق بوده که میخاسه _ گه خورده_ تو یعنی نمیخای میخای بگی که باورت نمیشه که آدم _ د بیاه شروع شد که یه دختری عاشق تو بوده بعد زده خودشو کشته که تو نزدیک بوده از عشقش دیوونه بشی یا داری میشی یا شدی که یارو بچه ژیگول عاشق میترا بوده میترا خانومت میفهمید داش چه خاکی به سرش میریخ خیلی بم خوب حالیش بود یه موقعی یم من هزار و یک گه جوراجور خوردهم خب خاک بر سر من و توو اون و شما و همه شونم کرده_ بعد ساکت شدیم پنجره را باز کردم ، لجن ته جویهای دو طرف نهر را درآورده بودند ریخته بودند کنار پیادهروها ، گفتم بیاء _ فرهاد بلند شد آمد طرف پنجره و من گفتم گور پدر هنر سمبولیکم کرده شد ما یه چیزی ببینیم که اروای عمهاش تمثیلی نباشه _ فرهاد که رفت دوش گرفتم ، به نافعی تلفن کردم _ نبود_ لباس پوشیدم رفتم تا خیابان شاهرضا اما پست تاخیر داشت و هیچ مجلهی تازهیی نرسیده بود_ سه ربعی منتظر منوچهر نشستم اما نیامد_ آخر به ادارهی روزنامه تلفن کردم و منوچهر گفت نمی رسید بیاید ، بعد میآمد منزل _ ازش پرسیدم نافعی پیداش نبود و منوچهر گفت لابد عقب زهرمار میگشت اما انگار مجلهاش امروز صبح پخش شده بود _ ناهارم را همانجا خوردم ، آمدم بیرون دیدم مجله روی بساط روزنامه فروشیها بود ، یکی خریدم آمدم _ لجنها هنوز توی پیادهرو بود _ نشستم به خاندن ، یکی دو دفعه مجله را ورق زدم ، وسطهای سر مقالهی ما چه خوبیمش بودم که بلند شدم بش تلفن کنم اما سرشمارهی چهارم ولش کردم ، برگشتم توی اتاق تا آخر پنجره را بستم ، از توی کشوی گنجه یک کتابچهی سفید در آوردم ، نشستم توی صندلیی راحتی ، شروع کردم به نوشتن دقیق همهی کارهایی که از شب رساندن منیژه کرده بودم _ اول بالای صفحه نوشته بودم طرح برای یک داستان اما به صفحهی ششم هفتم که رسیدم برگشتم عنوان را خط زدم و فقط تاریخش باقی ماند_
دوازده_ منوچهر نزدیک سه آمد ، هنوز ناهار نخورده بود ، میخاست با هم برویم بیرون چیزی بخورد_ اشاره کردم بنشیند ، آمدم توی اتاق خاب تلفن کردم پایین از خانم آغا پرسیدم خوردنی اگر چیزی هست برای منوچهر بیاورد و آورد توی مجمعه برنج بود و خورش و ژامبن و خیارشور و نان و پنیر و مربا و ترشی و دوغ و ماست و کوکا و من سرم را تکان می دادم _ منوچهر شروع کرد به خوردن ، پرسید چیه و من نمیدانستم چطور توضیح بدهم اما بعد هر دو یادمان رفت چون منوچهر تعریف میکرد شب پیش چطور شده بود و چطور پسرک را گرفته بودند ، منوچهر پسرک را دیده بود و پسرک تعریف کرده بودکه همیشه دنبال دختر بوده و دیشب هم دنبالش بوده و دختر که فهمیده بود با مردی که پسرک قبلن ندیده بود قرار گذاشته بود و با مرد رفته بود شام خورده بودند بعد با مرد رفته بود خانهی مرد و پسرک داشته دیوانه میشده آخر رفته بودند فرودگاه و مرد که رفته بود ماشینش را جایی نگهدارد پسرک آمده بود جلو و التماس کرده بود و دختر حاضر نشده بود حرفش را گوش کند و گفته بود برو گمشو کی به تو نیم وجبی نگاه میکنه_ پرسیدم پسرک چند سالش بود و منوچهر گفت نوزه شایدم بیشتر ولی جوونتر نشون میده _ بعد دختر را از تالار فرودگاه آورده بود بیرون _ پرسیدم چطوری و منوچهر گفت لابد ا بس عجز و التماس کرده _ دختر همهاش نگران این بوده که مبادا مرد با پسرک ببیندش و گفته بوده میخاسته با مرد برود شیراز با هم آنجا عروسی کنند و گفته بود مرد طبیب بود بعد پسرک تهدیدش کرده بود و دختر خندیده بود و درین مدت باهم آمده بودند توی خیابان فرودگاه و آمده بودند توی قسمت خاکیی پشت درختها _ پرسیدم کجا و منوچهر توضیح داد ، گفت خبرش را نوشته بود و شب میتوانستم بخانم و من گفتم آره خیله خب و منوچهر گفت کوفت _ بعد توضیح داد هفت تیر پسرک طرز کارش چطور بود و من دیدم حالیم نیست ، گفتم خب بعد_ بعد زده بود و از صداش و از حالت وحشتزدهی پسرک و از فرار کردنش پیدا بوده و گرفته بودندش اما پسرک میگفته نمیخاسته فرار کند و میخاسته خودش را معرفی کند و حالا که میترا مرده بود دیگر زندگی براش بیارزش شده بود ، وقتی منوچهر دیده بودش عموی پسرک هم بوده و مرتب میگفته برادرزادهی من حالش خوب نیست و اختلال دماغی دارد _ گفتم پس مالیده و منوچهر شروع کرد به تعریف کردن مقالهیی که نوشته بود _ بلند شدم با تلفن خانم آغا را صدا کردم و خانم آغا آمد ظرفها را جمع کرد برد ، بعد آب گذاشتم جوش بیاید _ منوچهر گفت مشروبی چیزی نداری و من کنیاک داشتم ، بطریش را با آخرین دو بستهی شکلاتی که داشتم آوردم و نشستیم به خوردن شکلات و چای و کنیاک که کم کم می ریختیم توی فنجانهای چای _ بعد من گفتم خب پسر جان این دفه رو مالیدی چون رفیقت ا دم چاخان کرده ، سعی کردم حالیش کنم چیزهایی که پسرک گفته بود منطقی نبود و کلی شاهد وجود داشتند که میتوانستند عکس حرفهاش را ثابت کنند اما منوچهر فقط توی اختلال حواس پسرک بود _ آخر گفتم پسرک مهمل میگفت چون مردی که با میترا بوده من بودم و منوچهر فنجان را گذاشت زمین و بلند شد _ بعد از نو نشست ، مات نگاهم میکرد و من گفتم صبر کن ، کتابچه را آوردم گذاشتم روی زانوهام و از روش _ تا جایی بود که میخاستم میترا را برسانم _ مفصل براش تعریف کردم _ آخر بلند شدم رفتم توی آشپزخانه همه چیز را شستم و شب بود منوچهر که دنبالم بود پرسید تو داآش گیتی رو نمیشناسی نه ، روی کلمه گیتی مکث کرد و من نگاهش کردم _ نه _ منوچهر شروع کرد که پس چیز بیشتری میدانست و برادر گیتی تازه آزاد شده بود و یک هفتهیی میشد و خیلی بی کله بود و قبلن چرت و پرت مینوشته ، افتاد به یک رشته فرضیه که همهی اینها به هم ربط داشت و پسرک دیشبی اگر اختلال حواس داشت و مطمئنن داشت نمیتوانست به این صورت باشد اما حوصلهی من سر رفته بود _ شروع کردم به عوض کردن لباسهام ، وقتی دیدم منوچهر ول نمیکرد گفتم که بهرحال همه فهمیده بودند من خودم بودم و دلیلش هم این بود که دیگر کسی تلفن نکرده بود و تمام روز گذشته بود و قضیه تمام شده بود_ منوچهر پرسید حالا میخای چیکار کنی و من دعوای صبحم بافرهاد را براش تعریف کردم ، بعد گفتم نگا کن ببین با رفیق شاعرت میخام چیکار کنم ، شمارهی نافعی را گرفتم اما نبود_ منوچهر پرسید خب و من توضیح دادم که میخاستم فحش خاهر و مادر را بکشم بجان نافعیی مفنگی که انگار به خودش هم مشتبه شده بود مثل بقیه توی کثافت نبود و چنین و چنان میکرد و میخاستم بش بگویم که قصد نداشتم دیگر براش چیزی بنویسم _ منوچهر پرسید نکند خیال آدم کردن حسین نافعی را داشتم چون فایده نداشت و دیگر ازین حرفهاش گذشته بود و من شانههام را انداختم بالا و با هم آمدیم بیرون و منوچهر گفت جدن نمیخای بنویسی و من سرم را تکان دادم و منوچهر گفت به نفع واوهای چاپخانه که از شر من اقلن برای مدتی راحت میشد و من تند شروع کردم که فکر میکردم اساسن فارسییی که امروز ما حرف میزدیم دیگر زبان جملههای کوتاه نبود و زبان جملههای بلند بود که اکثرن به آخر نمیرسید و میچسبید به جملهی بلند ناقص بعدی که چون در نوشته جراتش را نداشتیم و نمیشد دقیقن به اینجا رسید بنابراین چنین و چنان اما منوچهر گفت باید میرفت ادارهی روزنامه و با تاکسی رفت _ افتادم به قدم زدن ، دو سه تا بچه زیر تیر چراغ برق لی لی بازی میکردند و دختر کوچکی بغض گلوش را گرفته بود و ایستاده بود دعوا میکرد و پیدا بود که میخاست بازی را به هم بزند چون سنگش افتاده بود توی جهنم و خانه هاش را از دست داده بود _ سر چهارراه پهلوی روزنامههای عصر را خریدم ، مقالهی منوچهر را تند خاندم و اکثر حرفهایی که گفته بود توش نبود ، تقریبن همهاش خبر بود_ از توی یک داروخانه به خانه تلفن کردم ، از خانم آغا پرسیدم مادرم امشب میهمانی چیزی نداشت ، وقتی گفت نه گفتم برای شام میآمدم اما از داروخانه که خاستم بیایم بیرون پسربچهیی را که یک پاش سوخته بود و زخمهاش را توی داروخانه بسته بودند دو تا زن میآوردند بیرون با تاکسی ببرند منزل و تاکسی پیدا نمیشد_ فکر کردم بروم جلو و سعی کنم براشان تاکسی پیدا کنم اما یکی از زنها چادر نمازش را گره زد دور کمرش ، پسرک را به زحمت بغل کرد ، به زنی که همراهش بود گفت آرام آرام پیاده میرفتند پایین شاید تاکسی هم بالاخره میآمد و من برگشتم_ روزنامهها را دادم به مادرم ، اذیتش کردم که دختری که گفته بودم همین بود و حالا من هم میخاستم خودم را بکشم و مادرم اول باورش شده بود _ بعد آمدم بالا بقیهی قضیه را نوشتم _ تا ده _ و خسته شدم ، بلند شدم توی اتاق راه افتادم ، آمدم توی اتاق خاب ، فکر کردم به کی تلفن کنم _ یاد گیتی بودم _ آخر رفتم وان حمام را تا نیمه پر کردم از آب گرم و توش دراز کشیدم ، بعد در آمدم ، چراغها را خاموش کردم ، خابیدم_
سیزده _ صبح اول منتظر صدای زنگ تلفن بودم و کسی تلفن نکرد جز منوچهر که پرسید چطوری و من گفتم خوبم ، پرسید میخاستم برادر گیتی را ببینم و من گفتم نه و خداحافظی کردیم _ تمام صبح را به صحنهی عاشقانهی تریلس و کرسیدا گوش کردم ، ناهار را مادرم خوردم ، هنوز توی فکر خبر روزنامهها بود و میخاست بداند جدن دختر را میشناختم اما من حواسم پیی حرفاش نبود ـ بعد از ناهار یکباره شروع کرد به گله که توی کاغذهام همهاش نوشته بودم وقتی برگردم همه چیز را مفصلن تعریف میکردم اما توی این چهار ماه از خودم براش یک کلمه هم حرفی نزده بودم و اگر منوچهر بش نگفته بود حتا خبر نمیشد مقاله مینوشتم ـ آخر من گفتم خیله خب ، بوسیدمش ، از پشت میز ناهار خوری آوردمش طرف یک صندلیی راحتی ، نشاندمش ، یک زیر سیگاری بزرگ بلوری گذاشتم روی دستهی صندلیی راحتی ، شروع کردم به تعریف از دفعهی اولی که گیتی را دیده بودم ، شبی که برای اولین بار با هم رفته بودیم تآتر ـ انتونی و کلئوپاترا ـ و گیتی مرتب میپرسید حالا این چی گف حالا این چی گف، روزی که همدیگر را توی قطار زیرزمینی گم کرده بودیم ، روزی که عینک آفتابی زده بود و من اسرار داشتم عینکش را بردارد چشمهاش را تماشا کنم و همان روز بود که راه را گم کرده بودیم و نمیخاستیم از کسی بپرسیم ، دفعهی اولی که قهر کرده بودیم و شبی که هر دو افتاده بودیم به گشتن توی چایخانههای آشنا تا همدیگر را اتفاقی ببینیم و نشده بود ، اینکه آخر برایم یک کارت فرستاده بود و من براش یک دسته گل فرستاده بودم ، بعد تر که عاشقش بودم و رفته بودیم شنا و تمام هفتهیی را که کنار دریا بودیم آفتاب بود تا اینکه هوس باران و سرما کرده بودیم و برگشته بودیم ، دفعهیی که هر دو یک خاب دیده بودیم ـ یاد خاب افتادم که نمیشد برای مادرم تعریف کرد و از نو یاد گیتی افتادم که توی رختخاب دور و سخت بود و نگاه ناباور داشت و توی چشمهام خیره میشد و چشمهاش را میبست و هنوز سخت بود و با لبهاش بیصدا میگفت جونم بعد میگسترید و چشمهاش درشت میشد و میدرخشید و چنان خوشگل بود که مستاصل میکرد ـ آخر رسیدم به اینکه دیگر وقتی باش بودم عاشقش نبودم اما فکر کردم بقیهاش را نمیشد تعریف کرد ، گفتم همین دیگه ـ مادرم زیر سیگاری را گذاشته بود توی دامنش و با یک چوب کبریت سوخته با ته سیگارهای توی زیر سیگاری بازی میکرد ـ آمدم بالا برای خودم چای درست کردم ، خود به خود بطریی کنیاک را هم آوردم اما بعد که متوجهش شدم به خودم د بیاه ، پسش بردم توی آشپزخانه ، چاییم را خوردم ، توی صندلیی راحتی نشستم تا شب که زود آمدم پایین و مادرم تلویزیون تماشا میکرد و پاپیم نشد ، فقط شروع کرد که عمهی بزرگم تلفن کرده بود و اگر میخاستم میتوانستم فردا برویم باغ آنها و کی کی هم میآمدند و اینطور خوب نبود که همهاش بالا میماندم و چرا همین امشب پا نمیشدم با ماشین ببرمش یک کمی بگردیم و بیرون شام بخوریم اما من از زیرش در رفتم ، یک چیزی خوردم و برگشتم بالا ، برگشتم به کتاب راجع به معتادها که نصفه مانده بود ، تمامش کردم ، خابیدم ، صبح کتاب بعدیش را شروع کردم تا بعدازظهر که کتاب را انداختم کنار ، بلند شدم و افتادم به راه رفتن توی اتاق ، کنار پنجره ایستادم ، پنجره را باز کردم و بستم ، برای خودم آب گذاشتم جوش بیاید اما چای درست نکردم ، برگشتم توی صفحههام گشتم و توی کتابهام گشتم ، آمدم توی اتاق خاب روی تختخاب دراز کشیدم ، بعد تلفن کردم پایین از خانم آغا پرسیدم چه خبرـ هیچ ـ به منوچهر تلفن کردم ـ نبود ـ شمارهی فرهاد را میگرفتم که اتصالی شد و صدای دو تا دختر میآمد که از یکی از معلمهاشان حرف میزدند و یکیشان تعریف میکرد که معلم سر کلاس گفته بود خانومایی که اون ته نشستن بشون نمیرسه چرا نمیان جلوتر و دوستش میگفت وا چه بیتربیت ـ تلفن را قطع کردم ، از نو شماره را گرفتم ـ فرهاد بود ، افتاد به توضیح اینکه پریروز پیش از بددهنیی من میخاسته قضیهی منیژه را تعریف کند و من گفتم تلفن کرده بودم شمارهی منیژه را ازش بگیرم ، پرسیدم شماره را داشت و فرهاد گفت آره و اگر صبر میکردم برایم میآورد و آورد ـ پرسید نمیخاستم بدانم چطور با منیژه آشنا شده بود ، شروع کرد که میترا هم طفلکی بوده و من گفتم دوباره بش تلفن میکردم با هم قراری چیزی میگذاشتیم ، به ساعتم نگاه کردم (ده به پنج) و فرهاد یکباره پرسید اینرا میدانستم که منیژه چیز بود و من پرسیدم چی و فرهاد تند چیزی گفت و من از نو پرسیدم چی و اینبار فرهاد به انگلیسی ـ به همان فارسی که فقط کلمههاش انگلیسی بود ـ شکسته بسته توضیح دادکه دختر معتاد بود ، بعد گفت شایدم نه و من پرسیدم هان ، ساکت شدم ، آخر گفتم شماره چی بود ، شماره را تکرار کردم ، گفتم دوباره بش تلفن میکردم ، با دست چپم تلفن را قطع کردم ، گوشی را دادم دست چپم ، تند شماره را گرفتم و صدای کشدار زنی گفت بعله ـ گفتم منیژه خانم را میخاستم و صدا پرسید شما کی هستین و من اسمم را گفتم ، آخر تند گفتم اگر میخاست شمارهی شناسنامه و تاریخ تولد و نشانیم را هم میدادم ـ بعد صدای منیژه بود که خیلی جدی میپرسید مگر دیوانه شده بودم و من گفتم فقط میخاستم حالش را بپرسم و صدا گفت خوبه میخاسی چطو باشه ـ گفتم میخاستم به یک قهوه میهمانش کنم ـ مگه خل شدی پسر ـ دوباره دعوتش کردم ، اینبار دعوتش کردم شام را با من بخورد ـ آخر گفت گوشی را بگذارم ، خودش دوباره تلفن میکرد ـ به عجله رفتم زیر دوش ، آمدم بیرون از نو اصلاح کردم ، شروع کردم به لباس پوشیدن ، عقب کراوات میگشتم که تلفن افتاد به زنگ زدن ـ یک کراوات برداشتم ، شک کردم و یکی دیگر برداشتم ، آمدم طرف تختخاب گوشی را برداشتم ، هلو ، نگاهی به ساعتم انداختم ( پنج و سی و چهار) و صدای منیژه گفت چی شده و من گفتم طوری نشده بود فقط مثل بچهی آدم دعوتش میکردم و صدا پرسید جدن میخاستم کار دست خودم بدهم ـ آره ـ بعد پرسید چیه تازه خبر میترا رو شنیدی ـ نه ـ چی نشنیدی ـ توضیح دادم که نه در جواب تازه بود و منیژه گفت چی ، آخر گفت باشه و قرار گذاشتیم ـ بعد تردید کردم ، برگشتم طرف تلفن به منوچهر خبر بدهم اما ول کردم ، چند لحظهیی وسط اتاق ایستادم ، آمدم توی آینهی بالای دستشویی نگاهی به خودم انداختم ، نگاهی به ساعتم انداختم (چهارده به شش) ، توی اتاق خاب شلوارم را درآوردم ، بهترین لباسم را ـ آبیی تیره ـ پوشیدم ، با جلیقه و سردست ، کراوات و کفشهای نو ، با تاکسی اول آمدم برای خودم ده بستهیی شکلات خریدم و هرچه روزنامه گیرم آمد خریدم ، آمدم سر قرار و هنوز خیلی زود بود ، اینجا زیاد آشنا نبودم و جای خالی هم نبود ناچار پشت پیشخان نشستم ، دستور آب پرتقال دادم ـ سعی میکردم به ساعتم نگاه نکنم ـ شروع کردم به خاندن روزنامهها و دیگر خبری از میترا نبود و خبر یک تصادف اتوبوس بود ، بعد بلند شدم رفتم مستراح ، برگشتم دستور چای دادم تا منیژه آمد ـ
چهارده ـ از پشت شیشهها میدیدمش که از تاکسی پیاده میشد، با دست موهاش را از توی صورتش میزد عقب ، دور و برش را نگاه میکرد ، منتظر بقیهی پولش بود پشت به پیشخان نشسته بودم ، سعی میکردم ببینم ماشینی کسی دنبالش آمده بود اما خیابان همان خیابانی بود که من توش از تاکسی پیاده شده بودم ـ برگشتم روزنامهها را جمع کردم ، بستههای شکلاتم را که ولو شده بود دسته کردم گذاشتم لای روزنامهها ـ منیژه آمد تو ، با دو سه مردی که پشت میز اول نشسته بودند احوالپرسی کرد ، مرا دید و آمد جلو ، پرسید چرا اینجا نشسته بودم و مگر جا نبود و من گفتم نه اما پشخدمت آمد جلویش سلام کردم و حالا جا بود ـ نشستیم و منیژه دستورش را داد ، از توی کیفش پاکت سیگار و فندکش را درآورد یک سیگار آتش زد ، نگاهی به نیم تنه و شلوارش انداختم ، با سر اشاره کردم خیلی و منیژه پرسید چرا آن شب نخاسته بودم بدانم و حالا میخاستم ـ شانههام را انداختم بالا ، پرسیدم فکر میکرد همهی این کلکها را جور کرده بودم فقط برای اینکه ببینمش و منیژه خیلی جدی گفت اگر اینجور بود باید میگفتم و من پرسیدم اینهایی که بش سلام کرده بودند کی بودند و منیژه توضیح داد که اولی یک شرکت دارویی داشت و تقلب چیزی کرده بود و مدتی زندان بود اما بعد که درآمده بود توی باغش کنار استخر یک میهمانیی بزرگ داده بود و توی میهمانی چنین و چنان ، آرام آب گوجهفرنگیش را خورد و شب بود ـ بعد از نو میپرسید دانستنش به چه دردم میخورد و من گفتم که دوستهاش فکر میکردند من میدانستم و حتا دوستهای خودم هم فکر میکردند میدانستم ، آخر گفتم میخاستم بدانم مردن میترا تقصیر کی بود و منیژه پرسید چرا روزنامهها را نخانده بودم و من توضیح دادم که نگفته بودم قاتل و گفته بودم مقصر و منیژه تند جواب داد تقصیر خودش بود چون اگر تقصیر خود آدم نبود نیژی مثل شاخشمشاد جلوی من ننشسته بود تا حالا نه یکی هفت هشت تا از این عاشقهای حسود براش پیدا شده بود و من بیفکر گفتم مثل روانشناسیی جدید که فقط خود معتاد را مقصر میدانست و براش دل نمیسوزاند و دیگر اعتیاد را بهحساب گرفتاری نمیگذاشت و فقط به صورت عارضهی یک بیماریی درونی تری میدیدش ـ منیژه تند نگاهم کرد ، گفت داری گوشه میزنی و من گفتم نه ، توضیح دادم که تا امروز عصر اصلن نمیدانستم و منیژه پرسید کی بم گفته بود و من گفتم بهرحال گفته بودند ، گفتم جواب سوآلم را نداده بود و پرسیدم کی و چرا ـ اشاره کرد و بلند شدیم و من حساب را دادم ، فکر میکنم اشتباه دادم زیادی دادم ـ بیرون به ساعتم نگاه کردم (نه و چهارده) ، توی تاکسی پرسیدم چرا اما منیژه ساکت بود تا رسیدیم و نشستیم و آقامیر آمد ، دستور غذا دادیم و منیژه با نگاه عقب دستشویی میگشت ، وقتی رفت آقامیر خندید ، گفت امشب شکلاتم را با خودم آورده بودم و من گفتم نه این آذوقهی منزل بود و منیژه که برگشت از نو ازش پرسیدم چرا ـ منیژه آقامیر را صدا کرد ، گفت یک شمع دیگر هم بیاورد و نگاه تندی به زوجی که طرف دیگر تالار شمع روی میزشان را خاموش کرده بودند و آهسته حرف میزدند انداخت ، موهاش را از توی صورتش عقب زد ، یک سیگار روشن کرد اما وقتی آقامیر با شام آمد سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد ، نگاهی به من انداخت ، شروع کرد از آشناییش با این آدم حرف زدن ، اینکه توی یک میهمانیی بعداز ظهر بوده و چنان گرم بوده که نوازندهها کم کم کت و کراوات و پیرهنهاشان را درآورده بودند ، اینکه دو تا دختر سینهبندهاشان را باز کرده بودند و تا کمر لخت میرقصیدند ، این آدم با کت و شلوار خوش دوخت و با چوب سیگار و بلند قد و خوش قیافه به زور یک تکه تریاک دهن یک دختر میگذاشته و بچهها دورش را گرفته بودند اما بعد که منیژه را از دور دیده بود دختر را ول کرده بود و آرام از توی رقص شلوغ بچهها آمده بود ـ آقامیر را صدا کردم ، گفتم آب خوردن لطفن، بشقابم را عقب زدم ، فندک منیژه را از روی میز برداشتم روشنش کردم و خاموشش کردم ، وقتی آقامیر یک پارچ آب آورد و لیوانم را پر کرد تا ته خوردم، بعد که دیدم منیژه نگاهم میکرد گفتم خیلهخب ، گفتم سوآلم را پس گرفته بودم و حوصلهی شنیدن اینکه یارو چطور دختری را حامله کرده بود و چطور پول زهرمار منیژه را میداد نداشتم ـ یک سیگار روشن کرد ، توضیح داد که فقط حامله کردن نبود و حامله کردن که چیزی نبود و دختر را چکارش کرده بود که مرده بود و هنوز که هنوز بود پدر و مادر دختر فکر میکردند دخترشان فرار کرده بود و گم شده بود و دختر از دوستهای میترا بوده و از منیژه بزرگتر بوده و از دبیرستان همدیگر را میشناختند و من از نو گفتم سوآلم را پس گرفته بودم ، نمیخاستم بشنوم و فرقی نمیکرد چرا چطور شده بود و فرقی نمکرد چرا میترا چکار نکرده بود یا کرده بود یا میخاسته بکند و منیژه سیگارش را خاموش کرد، توی چشمهام نگاه کرد ، گفت راست گفته بودم و عارضهی بیماری بود ، بعد نگاهی به زوجی که در تاریکی نشسته بودند و حالا ساکت همدیگر را نگاه میکردند انداخت ، گفت اما به آن صورتی که من فکر میکردم نبود و براش جای مرد را میگرفت و من پرسیدم مرد اینجا مگر اینقدر کمیاب بود اما منیژه حرفم را جدی گرفت ، پرسید نمیریم ـ آقامیر را صدا کردم ، صورت حساب خاستم و ناچار توضیح دادم که شام فوقالعاده بود اما ما قبلن پرخوری کرده بودیم ، پولش را دادم ، میخاستم بلند شوم که منیژه آهسته گفت تو جدن ا من خوشت میآد ، دستش را دراز کرد با ناخن کشید پشت دستم ـ بلند شدیم آمدیم بیرون ، رفتیم طرف دیگر خیابان ـ تند میآمدم و منیژه تقریبن میدوید ، آخر دستش را انداخت توی بازوم و من دستهام را کردم توی جیب شلوارم ، پرسید تو چته و من گفتم طوریم نبود ، بعد که آخر توی تخت جمشید تاکسی گرفتیم ازش پرسیدم کجا ، گفتم البته اگر جراتش را داشت و منیژه لبخند زنان همان نشانیی آن شب را داد ، برگشت نگاهی به من انداخت و من سرم را تکان دادم ، یکباره یادم آمد روزنامهها و بستههای شکلات را جا گذاشته بودم ، به ساعتم نگاه کردم اما بعد که منیژه پرسید ساعت چند بود نمیدانستم ، از نو نگاه کردم و گفتم ده و نیم و منیژه گفت ننجونم اگه بدونه امشب ا خوشحالی شمع نذرت میکنه چیه نیژی خانوم امشب زود داره میره خونه ـ از پنجرهی کنارم بیرون را نگاه میکردم و نزدیک بیسیم تصادف شده بود و دعوا شده بود و مردم جمع شده بودند ـ
پانزده ـ پیاده شدم ، داشتم پول تاکسی را میدادم که منیژه پیاده شد و نایستاد ، بعد در تاکسی را بستم و تاکسی رفت و من برگشتم دیدم منیژه پشتم ایستاده بود ، دستش را دراز کرده بود ـ دستش را گرفتم و با هم آمدیم توی کوچه و باید تا ته کوچه میرفتیم تا میرسیدیم ته یک کوچهی دیگر که منزل منیژه وسطهاش بود ـ همهی اینها را منیژه توضیح میداد ، دست چپش را انداخته بود دور کمرم و من با دست راستم زیر موهاش گردنش را گرفته بودم و گردنش زیر انگشتهام سرد بود و هر چند لحظه پوستش میپرید ـ ته کوچه پیچیدیم توی خرابه و پشت تپه و چهار نفر چمباتمه روی خاک نشسته بودند و یکیشان که روی یک جعبهی خالیی پرتقال نشسته بود وقتی ایستاد و برگشت طرف ما خر گردن بود ـ دستم را از پشت گردن منیژه برداشتم ، ازش جدا شدم ، اول فکر میکنم هر دو دستم را کردم توی جیبهای کتم ـ دسته کلید و پول خرد و یکی دو تا اسکناس ـ بعد دستهام را درآوردم ، ایستادم ـ
شانزده ـ آخر افتاده بودم توی خاکها ، پش پای چپم میسوخت ، زیر گوش راستم و روی شانههام و پشتم میسوخت ، یک کمی منگ بودم ، بعد که دستم را بردم طرف پام که فکر میکردم هنوز ازش خون میآمد از نو داشتم بیحال میشدم ، یادم بود که صدام بلند نشده بود ، یادم بود که فقط دست یکیشان یک باریکه چوب کنار جعبهی پرتقال بود و نمیدانستم چطور پام جر خورده بود ـ هر چهار نفر دور منیژه را گرفته بودند ، با صدای خفه میخندیدند ، بعد یکی پرید عقب و حالا منیژه را میدیدم که توی کیفش عقب چیزی میگشت و یک چاقو درآورد ـ مردی که پریده بود عقب (قد کوتاه بود و اول فکر کردم عینکیی شب اول بود اما نبود) دوباره رفت جلو و منیژه چاقو را تند باز کرد ، جدی گفت جلو بیای چنان جیغی میکشم که تا ته کوچه همه میریزن بیرون و طوری گفت که این دور منهم باور کردم و مرها ساکت شدند تا اینکه خر گردن مجبورشان کرد راه بیافتند ـ من خاستم بلند شوم و نمیشد ، از نو نشستم ، دیدم پاچهی شلوارم جر خورده بود و پیرهنم پاره شده بود و یقهی کتم (و امروز صبح دیدم جیب کوچک کتم ) جر خورده بود ، از نو خاستم دستم را ببرم طرف زخم پام اما بازوم درد میکرد و دستم نمیرسید به پام ـ منیژه دوید طرفم و من نگاه کردم دیدم هر چهار نفر وسطهای کوچه بودند و میرفتند ـ منیژه نشست کنارم ، دستش را گذاشت پشت گردنم و دستش سرد بود اما صورتش را که نزدیکم آورد عرق کرده بود و موهاش توی صورتش بود ، بعد آمد جلوتر و بوسیدم ـ اول روی دست راستم تکیه داده بودم اما بوسه که طولانی شد دستم تا شد ، کشیدمش و خابیدیم روی خاک ـ طوری بود که میدانستم باید جلوی خودم را بگیرم و مشکل لباسها بود و نمیشد و منیژه میلرزید و باید ولش میکردم اما سوختن پام و درد شانههام قاطیی هیجانم شده بود و نمیشد ول کرد و ول نکردم تا منیژه آمد توی گرمای من و میگفت زهرمارش بود با اینحال میگفت نرو و نفس نفس میزد و میگفت بیا بیا تا اینکه یک طوری گذشت ـ بعد منیژه میخاست تا یک تاکسی برساندم ، نمیتوانست و میلرزید ، آخر چاقوش و کیفش را از روی خاکها برداشت و دوان دوان رفت ـ بلند شدم و از نو یله رفتم روی خاک ، تا آمدم توی کوچه و دستم را گرفته بودم به دیوار ، آهسته آمدم توی خیابان ، زیر چراغ برق اولی نگاهی به خودم انداختم ، دگمههای کتم را بستم و کراواتم را مرتب کردم اما هنوز طوری نبود که بشود رفت توی جادهی شمیران و زیر نور چراغها ، صبر کردم ، تاکسییی پیداش نشد ـ ناچار آمدم طرف جاده ، نزدیک بودم و ازینجا و از توی تاریکی چراغهای روشن مغازهی سر نبش و دو نفری که جلوش ایستاده بودند با هم حرف میزدند و تیر چراغ برق آن طرف جاده پیدا بود ، از پشت سرم یک تاکسی آمد و بوق زد ـ سوار شدم گفتم بولوار ، گفتم سر راه جلوی یک داروخانه نگه دارد یک کمی تنتورید و ازین چیزها بخرم ـ راننده نگاهی به من انداخت و پیرمردی بود ، و زیر لب گفت ای جوونی ، چراغهای توی تاکسی را خاموش کرد ، آرام آمد تا شهر ، فقط سر یکی از چهارراهها که خورد به قرمز وایستاد برگشت نگاه دیگری انداخت ، پرسید حالا سر چی بوده و من سرم را تکان دادم اما حرفی نزدم و راننده از نو گفت ای جوونی ، منتظر سبز نشد و از چهارراه گذشت ـ یاد گیتی بودم ، توی فکرم داشتم میرفتم اتاقش ، فکر میکردم باید طوری میرفتم که خانم صاحبخانهاش با این سر و وضع نمیدیدم ـ راننده پیچید توی یک خیابان تاریک ، جلوی داروخانهای ایستاد که پیش از آن ندیده بودمش ، ماشین را خاموش کرد و روش را کرد طرفم ، گفت هر چه میخاستم برایم میگرفت و من تشکر کردم ، دستم را کردم توی جیب بغلم و برای یک لحظه شک کردم اما کیفم بود ـ یک اسکناس درشت دادم بش ، گفتم از همین چیزهای معمولی بخرد و بقیهاش هم مال خودش ـ گفت باشه قربون ، رفت و با یک بستهی کوچک برگشت نشست پشت فرمان ـ توی بولوار پولش را دادم ، تشکر کردم ، پیاده شدم ، راننده لبخند زنان سرش را تکان داد و چراغهای توی تاکسیش را روشن کرد و رفت ـ
هفده ـ جلوی آینه لخت شدم ـ پیرهنم چسبیده بود به زخم روی شانهی راستم و اول کنده نمیشد و بعد کندمش عرقم را درآورد ـ زخمه را نگاه کردم که جر نخورده بود و پیدا بود میخ فرو رفته بود توش ، کبودیی بازوهام و کمرم را نگاه کردم ـ وان را پر کردم ، رفتم توی آب و آب لب پر زد بیرون ، شروع کردم زخمهام را شستم ، تنم را با صابون شستم و از نو همه زخمها افتاد به سوختن ، داشتم از حال میرفتم با اینحال بلند شدم آب وان را خالی کردم ، ایستادم زیر دوش ، بعد از نو وان را تا نیمه پر کردم و آب دیگر خیلی گرم نبود ، مدتی نشستم و بعد دراز کشیدم ، آخر ایستادم زیر دوش آب سرد ، آمدم بیرون خودم را خشک کردم ، بستهیی را که راننده برایم خریده بود باز کردم ـ فقط پنبه و تنتورید گرفته بود ـ روی همهی زخمهام ـ جز خراش زیر گوشم که توی دستشویی از نو با آب شستم ـ تنتور زدم و طوری شد که حوله را انداختم کف حمام ، نشستم روش و به کنارهی وان تکیه دادم ـ بعد همه چیز را جمع کردم زیر دستشویی ، آمدم افتادم توی تختخاب ـ آخر بلند شدم ، ساعتم را از روی زمین برداشتم (دوازده و بیست و هفت) ، آمدم آب بگذارم چای درست کنم اما وسط راه پشیمان شدم و تلفن افتاد به زنگ زدن ـ نشستم توی یکی از صندلیهای راحتی اما نمیتوانستم تکیه بدهم ، یکباره بنظرم آمد جای میخ چرک کرده بود و دیگر نمیتوانستم پای چپم را تکان بدهم ـ زنگ تلفن که قطع شد بلند شدم دیدم پام تکان میخورد ـ چراغها را خاموش کردم ، آمدم توی رختخاب ، توی تاریکی سردم شد و لحاف را پیچیدم دورم و صدای زنگ تلفن بلند شد ، بعد خابم برد اما با صدای زنگ تلفن از خاب پریدم ، گرچه وقتی صداش قطع شد باز خابم برد و توی خاب و بیداری چند دفعهیی صدای زنگ تلفن را میشنیدم تا صبح ـ
هجده ـ صبح تازه زخمهام را وارسی کرده بودم و لباس میپوشیدم که خانم آغا آمد بالا ـ منوچهر خان پشت تلفن پایین بود و میخاست بداند چرا جواب تلفن را نمیدادم ـ گفتم بش بگوید از نو تلفن کند و صبحانهام را هم بیاورد بالا و خانم آغا پرسید چرا رنگم پریده بود و من گفتم شام حسابی گیرم نیامده بود ـ خانم آغا هنوز به پایین نرسیده بود که تلفن شروع کرد به زنگ زدن با اینحال برگشتم روی تختخاب ، نگاهی به ساعتم انداختم (نه و سی و پنج) ، گوشی را برداشتم و صدای منیژه بود که تند میگفت تمام دیشب را تلفن کرده بود و حالم را میپرسید ـ گفتم حالم خوب بود و طوریم نبود ـ بعد صدای منیژه آرامتر شد ، آهسته پرسید دیشب دلخور شده بودم و من گفتم کتک خوردن که دلخوری نداشت و منیژه گفت د اذیت نکن ، پرسید دیگر از نیژی خوشم نمیآمد و من گفتم چرا ، گفتم بش تلفن میکردم و منیژه میگفت چنان خدمتی به خر گردن (اسمش یک چیزی مصطفایی بود) میکرد که من خداحافظی کردم ـ بعد منوچهر بود ، میخاست حالم را بپرسد و من گفتم حالم خوب بود فقط دیشب کتک مفصلی خورده بودم و منوچهر هول شد اما وقتی گفتم طوریم نبود گفت دوباره تلفن میکرد ـ توی اتاق نشیمن نشستم و به نوشتن بقیهی قضیه و وسطش خانم آغا صبحانهام را آورد ، گفت آقای نافعی تلفن کرده بود و قرار شده بود امروز من بش تلفن کنم ـ تا رسیدم به امروز صبح ، خسته نشسته بودم که تلفن افتاد به زنگ زدن و از نو منوچهر بود ، میخاست بداند چطور شده بود اما به آخرش که رسیدم طاقت گوش کردن نداشت ، مرتب میدوید توی دهنم که چرا فریاد نکشیده بودم و چرا دختر را نیانداخته بودم جلو و باید با لگد میزدم توی × یاروها و من اول خاستم توضیح بدهم که اتفاقن بخصوص ازینکه فریاد نکشیده بودم خیلی راضی بودم اما ولش کردم ـ آخر منوچهر پرسید منیژه وقت تعریف کردن اسم طرف را هم گفته بود و من گفتم آره ، بعد پرسیدم خب ـ منوچهر گفت همهی اینها را همان روز اول میتوانسته برایم تعریف کند و قضیه را همه میدانستند و من از نو گفتم خب ـ منوچهر گفت چطوره یکی دو تا از کاغذاتو که مینوشتی واست بفرسم دیگه اینقده خب خب نکنی ، بعد پرسید منیژه همهی قضیه را تعریف کرده بود و من گفتم نه ، گفتم که حوصلهام نشده بود ـ منوچهر پرسید میخاستم چکار کنم و من گفتم پام درد میکرد و بعد بش تلفن میکردم ـ برگشتم توی اتاق نشیمن ، اول پنجره را باز کردم بعد روی صفحهی آخر کتابچه نوشتم یک) نامه به گیتی ، دو) تلفن به منیژه ، سه) تلفن به منوچهر و گرفتن نشانیی طبیب و بیمارستان برای معتادین ، چهار) تلفن به حسین نافعی ، پنج) شروع ترجمهی تریلس و کرسیدا ، شش) نوشتن این داستان به شکل یک گفتگوی تلفنی ـ بعد فکر کردم و دور اولی را یک دایره کشیدم ، روی آخری را خط کشیدم و سیاهش میکردم که تلفن زنگ میزد و فرهاد بود ـ گفت منوچهر جریان را براش تعریف کرده بود ، پرسید حالم چطود بود ، بعد گفت حال آدم معشوقه گم کرده را داشتم و من گفتم این نبود و عاشق و معشوقه نبودن بود و فرهاد پرسید داشتیم راجع به گیتی حرف میزدیم با منیژه و من گفتم هیچکدام و فرهاد شروع کرد که ولی آخه و من تند گفتم آخه و زهر مار ـ بعدگفت که محمود هم دیشب برگشته بود و الان بش تلفن میکرد شمارهام را بش میداد ـ گفتم خیله خب ، اول همانجا روی تختخاب دراز کشیدم بعد برگشتم ، فقط امروز صبح مانده بود و نوشتم تا نیمساعت پیش که صدای زنگ تلفن بلند شد و محمود بود ، گرچه اول صداش را نشناختم ـ پرسیدم حالش چطور بود و این همه وقت مشهد چکار میکرده و محمود گفت خاهرش خودش و محمود را توی بد دردسری انداخته بود و مفصل باید برایم تعریف میکرد ، بعد پرسید تهران بنظرم خیلی تغییر کرده بود ، آخر گفت خب به تهران خوش آمدی و قرار شد به منوچهر تلفن کند یک ناهار دسته جمعی راه بیاندازد ـ برگشتم اینجا ، آمدم کنار پنجره بیرون را تماشا کردم تا خسته شدم ، نشستم و الان که این را مینویسم از نو هر چند لحظهیی نگاهی به ته دفترچه میاندازم ، فکر میکنم ، به ساعتم نگاه میکنم (یک یا دو به دوازده) ، فکر میکنم × تو × خار مادر اول آخرش و مینویسم × تو × خار مادر اول آخرش
تابستان 46
رسم الخط مخصوص نویسنده است.
سایر منابع موجود از شمیم بهار در اینترنت: