۱۳۸۶/۰۷/۰۳

پاییز

یک

بعداز ظهر سه شنبه منوچهر تلفن کرد و گفت عروسی‌ی شیرین جلو افتاده_ شنبه شب، محمود فکر کرد ای خدا و قلمش را گذاشت روی میز و چشم هاش را برای چند لحظه بست و به خودش گفت نه. بعد پرسید فرهاد شنیده، نه. پس تو از کجا فهمیدی؟ منوچهر براش قبلن گفته بود که زن برادرش از آشناهای فامیل داماد است_ دوباره گفت. محمود فکر کرد خوب_ حالا، برای شب با هم قرار گذاشتند. محمود داشت ناخن انگشت کوچکش را میجوید و توی فکرش برای فرهاد که ساکت و مظلوم روبروش نشسته بود از منطق زندگی حرف میزد. به منوچهر گفت ساعت هفت و نیم. بعد قلمش را از روی میز برداشت_ نوک قلم خشک شده بود و نمینوشت.
کافه خلوت بود محمود به ساعتش نگاه کرد، هفت و بیست دقیقه. دستور یک فنجان چای و دو تا شیرینی داد و به روشویی رفت تا دست‌هاش را بشوید توی آینه‌ی بالای روشویی یقه‌ی پیراهنش را دید که چرک بود_ و کاش امشب رفته بود سلمانی دست‌هاش را خشک کرد و برگشت سر میزش و نشست به فکر کردن به فکر فرهاد بود که از فردا باز تمام روز توی اتاقش می‌ماند و دانشکده نمی‌رفت و پشت تلفن فقط می‌گفت خوش نیستم و به فکر نسرین (با بازوهای بلند و بلوز نارنجی و موهای توی پیشانی‌اش و چشم‌هایی غمگین و نگران فرهاد) که داشت عروسی میکرد و به فکر خاهرش که پنج شنبه‌ غروب می‌آمد و به فکر پنج شنبه و به فکر فرهاد که پنج شنبه باش ناهار میخورد. پنج شنبه‌ها همیشه با محمود ناهار میخورد اما . از فکر محمود گذشت_ پنج شنبه‌ها به آخر رسیده بود و دیگر نمیشد ناهار را توی شلوغی خورد و بلند خندید و فکر دانشکده نبود و بعد از ظهر رفت سینما و ساعت پنج و نیم به عجله برگشت خانه و منتظر نسرین شد_ ساعت پنج و نیم هر پنج شنبه.
نزدیک ساعت هشت آمد بیرون کافه و به اداره‌ی روزنامه تلفن کرد. منوچهر اداره نبود بعد برگشت توی کافه و دستور شام داد. نگران خاهرش بود و فکر میکرد پیش از خابیدن باید به دسته چکش نگاه کند و ببیند چقدر پول توی حسابش دارد و شاید بهتر بود فردا سری به بانک میزد و میپرسید. فردا ظهر باید سراغ دکتر هم میرفت_ نشانی‌ی دو جا را داشت.

صبح چهارشنبه محمود پشت میزش نشسته بود و داشت قلمش را جوهر میکرد که در اتاق باز شد و منوچهر آمد تو . عجله داشت_ چند دقیقه کنار میز محمود نشست و گفت عصر سه شنبه فرهاد تلفن کرده و براش پیغام گذاشته ناهار چهارشنبه را باهم بخورند. انگار هنوز خبر نداشت. شاید اصلن بهتر بود بش نمیگفتند شاید هم خودش میدانست . منوچهر گفت تو هم بیا. محمود گفت امروز نه_ چرا ناهار پنج شنبه را با هم نخوریم؟ منوچهر گفت من بعداز ظهر پنج شنبه قرار دارم. محمود دختر را میشناخت_ خندید. خوب؟ منوچهر گفت من خودم امروز با فرهاد حرف میزنم. محمود گفت بش بگو و لبخند زد و فکر کرد ای خدا.
تا ساعت پنج صبر کرد و بعد به منوچهر تلفن کرد . دو سه بار از اداره و بعد از یک چلوکبابی و آخر شب از مغازه‌ی لبنیاتی که نزدیک خانه‌اش بود و صبح پنج شنبه باز از اداره اما منوچهر توی اتاق مصحح بود_ که تلفن نداشت_ و چاپخانه بود و برای مصاحبه رفته بود و اتاق مدیر بود و اداره نبود. محمود فکر کرد شاید منوچهر تلفن کند_ و خبری نشد. میخاست از بانک پول بگیرد و نمیتوانست منتظر تلفن منوچهر بماند. زودتر از اداره در آمد. فکر میکرد شاید فرهاد برای ناهار نیاید. اگر نمی‌آمد آنوقت منطقی بود که به منزلش تلفن کند. حالش را میپرسید_ میپرسید منوچهر را دیده.
از بانک که آمد توی خیابان تقریبن مطمئن بود فرهاد نخاهد آمد. این بود اول رفت خانه و پولی را که از حسابش کشیده بود گذاشت توی کشوی اتاق خاب و _ نفس زنان _ آمد بیرون . توی تاکسی بیاد آورد فقط هفتاد و پنج تومان در حسابش مانده و فکر کرد هفتاد و پنج تومان و با خودش گفت تف. نرسیده به کافه از تاکسی پیاده شد و از پشت شیشه فرهاد را دید که منتظرش نشسته. چند لحظه توی خیابان ایستاد و ناخنش را جوید و فکر کرد خوب. بعد در کافه را باز کرد و رفت تو و به پیشخدمتی که در را براش نگه داشته بود لبخند زد.

دو

دستکش‌هایی که توی خاب بش میدهد گل آلود است. دستکش‌ها را میدهد که بیاندازد توی جوی آب. نمی‌اندازد. به جوی که نگاه میکند پر است از آب سیاه رنگی که به کندی میگذرد. (محمود گفت شاید آبی که بنظرت سیاه می‌آمد لجن بود. فرهاد نمیدانست. شاید.) روی نیمکت کنار خیابان نشسته‌اند. جوی آب زیر پاهاشان است. ( از آب سیاهش میترسیدی؟ آره.) همه چیز سیاه است. نیمکت و جوی و درخت ها و روز _ شب است. توی خاب فرهاد فکر میکند خیلی از شب گذشته. دختر_ سیاه پوشیده_ پیش از دستکش‌ها چیزهای دیگری هم بش داده تا توی جوی بیاندازد. انداخته_ و سیاهی‌ی آب همه را ازش دور کرده. به دستکش‌ها _ توی مشتش است_ نگاه میکند. دستکش‌ها سیاه است و خیس_ دیگر گل آلود نیست. دستکش‌ها را میگذارد توی جیبش. دختر نمیبیند دستکش‌ها را توی جوی نمی‌اندازد سرش پایین است و میگرید. فرهاد توی خاب میخاهد بگوید گریه نکن و نمیتواند. بعد باران میگیرد. (محمود پرسیده می‌شناختی‌اش؟)
از خاب که بیدار میشود هنوز شب است. فکر میکند چرا خاب نسرین را ندیده و پاهاش را زیر لحاف جمع میکند و به پهلو میخابد و دستش را میگذارد زیر بالش و به نسرین فکر میکند و بیاد می‌آورد خابش را دیده و خابش میبرد و خاب دستکش‌ها را میبیند. (محمود گفت صبر کن_گیج شده بود_ دوباره ، فرهاد نمی‌دانست.) و خاب نسرین را میبیند که زیر باران روی نیمکت دراز کشیده_ بیحرکت. بیدار میشود.
دستکش‌ها دستکش‌ها, از دستکش‌ها چیزی یادت نیست, فرهاد گفت تعریف که کردم.محمود گفت نه_ منظورم توی خاب نبود. زندگی‌ی واقعی. هیچوقت این دستکش‌ها را دست نسرین ندیدی؟ فرهاد گفت چرا_ الان که گفتم. بعد پیش خدمت غذا را آورد_ و محمود صبر کرد. درست نفهمیده بود اما فکر میکرد مهم نیست. منوچهر حتمن گفته بود. و فرهاد حتا ناهار نمیخورد. محمود فکر کرد خوب و یاد خاهرش بود و گرسنه بود. به ساعتش نگاه کرد و گفت خوب، فرهاد روی میز خم شده بود و سرش را آورده بود جلو و تعریف میکرد.
از در که می آید بیرون باران میگیرد. از روی جوی آب میپرد. (محمود_ داشت برای خودش غذا میکشید_ گفت خشک بود، نه. آب سیاه_ لجن..) منتظر می ایستد. بعد یک تاکسی میرسد_ سوار می‌شود. تاکسی که براه میفتد خود فرهاد در حال رانندگی ست و ماشین دیگر تاکسی نیست. فرهاد توی خاب میداند عجله دارد_ باید فرار کند. بعد دیگر در ماشین نیست و دارد بسرعت میدود و جوی آب به همراهش است. وقتی می ایستد هنوز از جلوی خانه دور نشده_ و جلوی خانه شلوغ است.
فرهاد یکباره ساکت شد. محمود سرش را از روی بشقاب برداشت و پرسید چه خبر بود,چند لحظه به سکوت گذشت_ و محمود صبر کرد. چه خبر بود؟ فرهاد با صدای آهسته‌یی گفت تابوت آورده بودند ببرندش. محمود به ساعتش نگاه کرد و گفت بعد؟ فرهاد ساکت بود. خوب؟ فرهاد نگاهش را دزدید و با صدای آهسته تری گفت تو نشنیدی؟ نه فرهاد به پشتی‌ی صندلی تکیه داد و گفت نسرین مرده. محمود گفت چی و وحشت کرد و فکر کرد ای خدا و خاست بپرسد منوچهر را دیدی و نپرسید. میدانست دیده و خاست بگوید مرگ توی خاب شگون دارد و صداش شکست _ داشت ناخنش را میجوید و دیگر گرسنه نبود.
محمود بشقابش را کنار زد و پیشخدمت را صدا کرد و فکر کرد کاش منوچهر را قبلن دیده بود. به پشیخدمت گفت براش قهوه بیاورد باز به ساعتش نگاه کرد هواپیمای خاهرش تا یک ساعت و نیم دیگر میرسید به فکر خاهرش بود و به فکر دکتری_ مادر قحبه_ که بالاخره پیدا کرده بود. یک هفته دنبالش گشته بود فرهاد سرش را آورد جلو و گفت شب قبل. محمود فکر کرد بالاخره حرف عوض شد_ زنده باد منوچهر؟_ و دست‌هاش را گذاشت روی میز و با اشتیاق پرسید چی؟
عصر است از فکرش میگذرد پاییز شده_ و بازان میگیرد بعر از خیابان یوسف آباد میپیچد توی خیابان تخت جمشید پیشخدمت قهوه محمود را آورد_ و فرهاد مکث کرد محمود به خنده گفت از چهار راه یوسف آباد نمیشد مستقیمن پیچید توی تخت جمشید. داشت توی فنجان قهوه شکر میریخت و فکر میکرد کاش میشد خندید. فرهاد گفت آره و ساکت شد جوری گفت آره که انگار تنها بخاطر دوستی‌اش با محمود این حرف را قبول میکرد چیزی بود که محمود نمیفهمید و نگران بود. دوباره توضیح داد. خیابان نادری و _ محل تقاطع نادری با _ اسم خیابان یادش رفته بود. فرهاد گفت آره_ و محمود میخاست توضیح بدهد و عصبانی شده بود و داشت داد میزد. بعد متوجه شد پیشخدمت بالای سرش ایستاده و زن‌هایی که پشت میز جلویی نشسته بودند برگشته‌اند و او را تماشا میکنند. به پیشخدمت گفت میز را تمیز کند و فکر کرد یکی از زن‌ها چقدر شبیه خاهر نسرین است.
فرهاد گفت نسرین عاشق من بود. محمود فکر کرد ای خدا و گفت آره. فرهاد گفت میخاستند مجبورش کنند. هیچ راهی نداشت. محمود گفت آره. فرهاد گفت حالا باید چکار کنم_ حالا که نسرین مرده؟ کاش میشد مرد. محمود گفت نه. نسرین نمرده. دوباره داشت عصبانی میشد. نسرین بالاخره باید عروسی میکرد و میخاست عروسی کند_ و کرد. به فکر نسرین بود. فرهاد هیچ حقی نداشت. چه حقی؟ فرهاد حتا نمیخاست واقعیت را بفهمد و دور خودش دیوار کشیده بود و نسرین را بیرون دیوار کشته بود بعد فکر کرد شاید ضربه برای فرهاد خیلی ناگهانی بوده. شاید منوچهر احمق بد گفته. شاید بهتر بود فرهاد را میبرد پهلوی دکتر اما تازه از کلنجار رفتن با یک دکتر راحت شده بود و نمیدانست با دکترها چطور باید تا کرد. فکر کرد وای.
بعد به ساعتش نگاه کرد و بلند شد و گفت باید عقب خاهرش برود. فرهاد پرسید چند وقت تهران می‌ماند محمود نمیدانست. فکر کرد کاش میشد همه چیز را برای کسی تعریف کند_ نمیشد. از در کافه که درمی آمدند بیرون فرهاد پرسید خاهرت شنیده؟ محمود پرسید چی ؟ فرهاد گفت نسرین..
محمود توی تاکسی نشسته بود و به فرودگاه میرفت و دیگر عصبانی نبود و_ لبخندزنان_ به فرهاد فکر میکرد و یادش نبود بش چی گفته بود. یادش بود کنار جوی آب مردی نشسته بود و پاهاش را می‌شست. کفش‌هاش کنار درخت بود_ پاره و گل آلود. پاهاش را شسته بود و کفش‌هاش را با حوصله تکانده بود و پاشنه‌های کفش‌ها را از نو خابانده بود و پاهاش را از آب درآورده بود و تکان داده بود و کفش‌هاش را بپا کرده بود و بلند شده بود و پیرمردی بود_ محمود به خود لرزیده بود. فکر کرد کاش پیرمرد را نشان فرهاد داده بود و داد زده بود نگاه کن از خودش پرسید چرا نمیدانست. حس میکرد مصیبت پیرمرد واقعی بود_ پیرمرد مصیبتش را میفهمید_ و فرهاد مصیبتی نداشت.
محمود به درخت‌های خیابان نگاه کرد_ قهوه‌یی و زرد خاک آلود_ و به فکر فرهاد بود کاش براش منطقی حرف زده بود و عصبانی نشده بود بعد یاد خاهرش افتاد و با خودش گفت نباید عصبانی بشود میبرمش خانه و می‌نشینیم و حرف میزنیم. ساده و منطقی. چرا هیچکس نمیخاست عاقلانه فکر کند؟ به فکر خاهرش بود که میرسید_ گریه کنان وای خدا.

سه

هواپیما تاخیر داشت. محمود از پله‌ها بالا رفت و فکر کرد یک فنجان قهوه بنوشد بعد پشت بار نشسته بود و منتظر قهوه بود و فکر میکرد کاش به نسرین تلفن کنم شماره‌ی تلفن یادش نبود و باید توی راهنمای تلفن پیداش میکرد. اول فکر کرد به نسرین تلفن کند و تبریک بگوید و بعد فکر کرد باش شوخی کند و گله گند چرا خبرش نکرده و چرا برای عروسی دعوتش نکرده. حرف را اینطور شروع میکرد و بالاخره میرسیدند به فرهاد_ بشرطی کسی خانه نباشد و بشود راحت حرف زد.
قهوه‌اش را با قاشق بهم زد و فکر کرد میتواند خبر آمدن خاهرش را بش بدهد نمیدانست نسرین از آمدن فریده خبر دارد یا نه. نمیدانست حداقل برای نسرین میتواند همه چیز را بگوید یا نه. نسرین و فریده مرتب برای هم کاغذ مینوشتند_ دخترانه و مفصل. شاید نسرین خبر داشت. شاید حتا الان آمده بود فرودگاه. کاش می آمد.
قهوه‌اش را نصفه گذاشت و بلند شد و با عجله از پله‌ها آمد پایین و دیگر در فکر هیچ بهانه‌یی نبود و فقط میخاست صدای نسرین را بشنود (صداش از پشت تلفن طنین داشت و آرام بود). باید مطمئن میشد. به عجله کتاب راهنما را ورق میزد_ و پیدا نمیکرد. به خودش گفت این خیلی ابلهانه است آدم عقلش را بدهد دست فرهاد_ هنوز نفس نفس میزد. بعد شماره را پیدا کرد. شماره را از شکلش میشناخت. تلفن کرد. هیچکس گوشی را برنداشت. دوباره شماره را گرفت چند لحظه صبر کرد و بعد قطع کرد و با عجله شماره‌ی منزل منوچهر را گرفت. برادرش گفت منوچهر تازه رفته بیرون. محمود گفت میداند کجا رفته_ هر دو خندیدند. محمود پرسید منوچهر خبری از فرهاد نداشت. انگار فقط برای فرهاد نگران بود. محمود خداحافظی کرد. خبر همین بود و خبر دیگری نبود و گرنه منوچهر میدانست. محمود یکباره حس کرد سبک شده و به خودش خندید.

دوباره از اطلاعات پرسید هواپیمای مشهد کی میرسد_ هواپیما در حال نشستن بود. محمود آمد کنار شیشه و دید هواپیما نشسته. توی آفتاب ایستاده بود و فکر میکرد فرهاد تا ابد نمیتواندتوی دنیای خیالی‌اش بماند. می آید بیرون و می‌بیند نسرین عروسی کرده. آفتاب گرم بود و خوش رنگ بود و _ محمود فکر کرد_ چقدر راحت بود. فکر کرد خوب؟ بعد هواپیما را تماشا کرد که زیر آفتاب می درخشید. و لبخندزنان آمد بیرون. بیرون باد بود و آفتاب پریده رنگ بود. محمود یقه‌ی کتش را بالا زد و دستهاش را توی جیب‌های شلوارش کرد و یاد خاب فرهاد افتاد و فکر کرد پاییز شده. بعد فکر کرد اگر برای خاهرش اتفاقی بیفتد_ وای.

چهار

فریده گریه نکرد. ساکت آمد جلوی محمود و بوسیدش و کنارش راه افتاد. محمود_ که دست‌ پاچه بود_ چمدانش را بدست داشت و نمیدانست از کجا شروع کند. توی تاکسی پرسید حال مادر که بد نیست؟ پا درد پدر بهتر شده؟ بعد حال برادر کوچکترشان را پرسید_ مسعود تازه رفته بود دبیرستان و سال اولش بود و ذوق مدرسه داشت. محمود پرسید تو خوبی؟ فریده با سر اشاره کرد آره و لبخند زد و بعد از پنجره تاکسی به خیابان نگاه کرد و آهسته گفت نه. به خانه که رسیدند محمود فکر میکرد عشق فرهاد و عشق خاهرش به کجا رسیده_ چرا فرهاد نسرین را توی فکرش کشته بود و فریده...
محمود از خاهرش پرسید مطمئنی؟ فریده گفت آره. از فکر محمود گذشت خدا کند مردک اقلن زن نداشته باشد. پرسید مادر میداند. نه هیچکس نمیدانست_ بجز محمود و یک نفر دیگر. محمود فکر کرده بود از مردک حرف نمیزنیم_ نه من و نه تو_ و بیاد آورده بود خاهرش سه سال از او بزرگتر است و فکر کرده بود کاش همان برادر کوچکتر باقی میماند. فریده میگفت یک نفر دیگر هم میداند و چشم‌هاش میدرخشید. محمود یکباره بیطاقت شد و پرسید مردک زن هم دارد؟ فریده با تعجب نگاهش کرد_ چشم‌هاش درخشید و این بار پر بود از اشک. محمود فکر کرد ای خدا و آمد کنار خاهرش نشست و موهاش را بوسید. فریده_ که بیصدا اشک میریخت_ آهسته گفت نه نه. محمود گفت پس چرا؟

فریده مردک را دوست داشت(محمود متوجه شد خاهرش نمیخاست اسم او را بزبان بیاورد) و مردک گفته بود با هم عروسی میکنند و حتمن عروسی میکردند و بچه‌دار میشدند اما مادر مردک با عروسی پسرش موافق نبود و اگر پسرش عروسی میکرد تنها میماند و مردک موقعیت مالی‌اش خوب نبود و فریده پولی را که پس انداز کرده بود بش قرض داده بود و برای این بود که پول دکتر را میخاست از محمود قرض کند و مردک آدم فوق العاده‌یی بود و فقط حالا نمیشد عروسی کنند و باید صبر میکردند. محمود بلند شد. از فکرش گذشت دخترک دیوانه شده و باورش نمیشد_ فریده اما هنوز عاشق بود و هنوز باورش بود و هنوز منتظر بود.
محمود گفت باید به یکی از بچه‌ها تلفن کنم و از اتاق آمد بیرون و در را بست و از پله‌ها آمد پایین و فکر کرد خوب_ حالا؟ فکر کشتن هنوز باش بود و وحشت زده بود. خاهرش اینکار را برای مردک میکرد و هیچ چیز به آخر نرسیده بود. فکر میکرد این را باید به کسی بگوید و هیچ کس نبود که بشود باش مشورت کرد. توی کوچه سرد بود و درخت ها سیاه بود و شب رسیده بود. محمود تا سر کوچه آمد و رفت توی مغازه‌ی لبنیاتی و با صاحب مغازه _ که هم اسمش بود_ احوال پرسی کرد. پول خرد کرد و به منزل منوچهر تلفن کرد. هنوز برنگشته بود. بعد شماره‌ی منزل نسرین را گرفت. خاهرش گوشی را برداشت _ پروین را از صداش میشناخت. محمود گفت سلام و خودش را معرفی کرد کاش تلفن نکرده بود.
یاد شبی بود که از پروین دعوت کرده بود با هم شام بخورند و پروین رد کرده بود و بعد پشت سرش به نسرین و فرهاد گفته بود از هیکل گنده و ریخت درهم و حالت بهت محمود خوشش نمی آمد محمود این را می‌دانست و دست پاچه بود. صدای پروین را شنید که حالش را می‌پرسید. محمود حال نسرین را پرسید_ و صداش چنان میلرزید که به خودش گفت پروین حتمن فکر میکرد محمود هم عاشق نسرین بوده. نسرین پهلوی مهمان‌ها بود و نمیشد صداش کرد محمود گفت فریده از مشهد آمده و خاست خداحافظی کند پروین حال فرهاد را پرسید. داشت میخندید. محمود عصبانی بود و میخاست گفت و گو را تمام کند_ گفت بد صدای خنده‌ی پروین را شنید. شنیدی فرهاد چکار کرده؟ محمود گفت نه و نمیخاست بشنود.
فرهاد پروین را توی خیابان دیده بود و مرگ نسرین را بش تسلیت گفته بود. (محمود فکر کرد ای خدا.) پروین بیرون یک مغازه‌ی جواهرفروشی ایستاده بوده نسرین توی مغازه بوده_ با داماد و پدر داماد_ و داشته حلقه میپسندیده و فرهاد را ندیده بوده. محمود صدای پروین را شنید که داشت میخندید_ پرسید این را که به نسرین نگفتی؟ گفته بود. محمود فکر کرد نباید میگفتی نباید میگفتی_ نه. بعد شنید. فرهاد همیشه خل وضع بود_ نه؟ محمود گفت خداحافظ و آمد بیرون و پیچید توی کوچه و به خودش گفت ای خدا.
فریده پرسید به کی تلفن کردی؟ محمود گفت به منوچهر_ و داستان فرهاد را تعریف کرد. منتظر بود خاهرش از شنیدن خبر عروسی‌ی نسرین خوشحال بشود. نشد فقط گفت اینجوری که عروسی نمیکنند_ بیچاره فرهاد. محمود فکر کرد بیچاره فرهاد؟ خاهرش جدن باورش شده بود مردک باش عروسی میکرد. نشسته بود جلوی آینه و موهاش را شانه میکرد و نمیخاست بیاد بیاورد فردا صبح با دکتر قرار داشت و اینکار کشتن بود و .. فکر کرد باید چیزی میگفت.
محمود گفت فریده گوش کن و کنارش نشست. سعی میکرد شمرده و آهسته حرف بزند. ببین _ مردک عاشق تو نیست. نمیخاست عصبانی بشود و فکر میکرد حرف منطقی عصبانیت ندارد. چرا منطقی فکر نمیکنی؟ اگر مردک عاشق بود چطور میگذاشت فریده همچه کاری بکند. فریده_ خاهش میکنم. این عشق نبود_ محمود به فکر پولی بود که مردک از خاهرش گرفته بود_ واقعیت نداشت. فریده گفت براش_ و تنها برای او_ واقعیت داشت و همین بسش بود. محمود فکر کرد چه منطقی ای خدا.
بعد فریده پرسید تو شبها بخاری روشن میکنی؟ محمود گفت هوا سرد شده و باز یاد خاب فرهاد بود و فکر میکرد پاییز شده. فریده گفت حالا کو تا سرما. محمود لبخند زد و فکر کرد همه با واقعیت غریبه‌اند_ چرا؟ بعد گفت شام بیرون میخوریم. فریده گفت خوب و رفت اتاق خاب که لباسش را عوض کند. محمود یاد پروین بود که مسخره اش کرده بود و به فریده فکر میکرد که حتمن معتقد بود برادرش نمیتواند بفهمدش و میخاست داد بزند چرا. یاد فرهاد بود که توی دنیای خیالی‌اش زندگی میکرد_ یکباره فکر کرد به من چه. به من چه که فرهاد ادای دیوانه‌ها را درمی آورد. به من چه که فریده هنوز فکر میکند مردک یک فرشته است. بعد فکر کرد نمیشد. فریده خاهرش بود. خوب؟ یاد منوچهر بود که همیشه بیرون گود بود و تماشاچی بود و به خودش فکر کرد که همیشه توی گود بود و همیشه درگیر_ چرا همیشه من؟ کنار بخاری‌ی سرد نشسته بود و ناخنش را میجوید.
فریده گفت تو چرا با سلمانیت قهر کردی؟ محمود خندید _ و آمدند بیرون. توی کافه محمود گفت قرار با دکتر جمعه ساعت نه و نیم است. فریده گفت خوب. محمود دستود غذا را داد_ فکر کرد غذا براش کم خاهد بود_ و از پیشخدمت پرسید روشویی کجاست؟ بعد داشت دستهاش را میشست و فکر کرد کاش این بیست و چهار ساعت گذشته بود یا کاش چنان سریع میگذشت که میشد احساسش نکرد_ کسالت صبح جمعه و رفتن سراغ دکتر و بردن پولی که توی کشو بود (حتا توضیح داده بود اسکناس نه چک) و چشم‌های فریده که توش ترس بود و صورت دکتر که میخندید و نمیخاست باور کند فریده خاهرش است و انتظار پشت در اتاق (چند ساعت طول میکشید؟) و در اتاق که بالاخره باز میشد و فریده که بیرون میآمد و دکتر لبخند زنان زیر بغلش را میگرفت و دست های دکتر که سرخ بود و اسکناس‌ها را میخاست و میگرفت و میشمرد و فریده که رنگ به صورت نداشت و چنان ضعیف بود که نمیتوانست راه بیاید اما میخاست لبخند بزند و ترس از همسایه‌ها و فریده که باید میخابیدو باید چیزی میخورد (از لبنیاتی سر کوچه باید سوپ میگرفت خاهرم سخت سرما خورده) و صدای ناله‌ی فریده که اول آهسته بود و بعد هق هق گریه بود و سرتاسر شب قطع نمیشد و بی چارگی و همسایه‌ها که باید مواظب بود نفهمند و فامیل هم که هنوز نمیدانستند فریده از مشهد آمده و کاش خبر آمدنش را به پروین هم نداده بود.
سر شام محمود فکر میکرد کاش جمعه به همین سادگی میگذشت_ کاش گذشته بود.

پنج

محمود پشت میز اداره‌اش نشسته بود و قلمش را گذاشته بود روی میز و خسته بود و داشت ناخنش را میجوید و به تقویم روی میزش نگاه میکرد_ شنبه شنبه و یاد عصر پنج شنبه بود و نمیخاست یاد جمعه بیفتد و فکر میکرد بالاخره جمعه گذشت و دیگر نگران خاهرش نبود. پیش از این که از اداره بیاید بیرون به اداره‌ی روزنامه تلفن کرد_ این دفعه‌ی سوم بود. منوچهر نبود. بعد از ناهار. باز بش تلفن میکرد باید به فرهاد هم تلفن میکرد و برای شب باش قرار میگذاشت. امشب را نمیشد تنهاش گذاشت_ کاش میرفتند سینما.
توی خیابان که رسید یادش آمد باید یک شیشه ماست و نان بخرد و تا سر چهار راه پیاده رفت و نان خرید و سوار تاکسی شد. جلوی مغازه لبنیاتی پیاده شد و رفت توی مغازه . محمود آقا حال خاهرش را پرسید. محمود گفت بهتر شده. محمود آقا گفت پاییز بد فصلی ست. آدم باید مواظب خودش باشد و گول ظاهر هوا را نخورد. محمود سری تکان داد و گفت دیگر سوپ نمیخاهد. محمود آقا گفت حالا خاهرش غذا درست میکند و چند روزی از غذای بیرون راحت است. بعد گفت باید زن گرفت و راحت شد. محمود به فکر نسرین بود. خندید و بقیه پولش را گرفت (از محمود آقا خوشش می آمد). توی پول خرد یک سکه دو ریالی بود. محمود فکر کرد شاید منوچهر برگشته باشد اداره و به سکه نگاه کرد. تلفن کرد_ و منوچهر بود. چند لحظه صبر کرد تا پیداش کنند. بعد صدای منوچهر را شنید که به خشونت میگفت تو کجا بودی؟ الان به اداره‌ات تلفن کردم نبودی. محمود شروع کرد به توضیح اینکه زودتر آمده چون خاهرش سرما خورده و .. صدای منوچهر را شنید که میگفت گوش کن. خبر بدی داشت. محمود گفت بگو و هیچ فکری نکرد. منوچهر گفت نسرین دیشب خودش را کشت. محمود گفت چی و دندان‌هاش را روی هم فشرد و چشم‌هاش را بست. و توی فکرش بازوهای نسرین را دید که به التماس طرفش دراز شده بود و به خودش گفت وای. منوچهر گفت همین که گفتم_ دیشب . با زهری چیزی. محمود گفت نه و گوشی را گذاشت و از مغازه آمد بیرون.
توی خیابان باد بود_ برگ ها تک تک می افتاد_ اما سرد نبود. میشد باور کرد؟ محمود یاد خاب فرهاد افتاد (نعش نسرین روی نیمکت کنار جوی_ و باران) و فکر کرد میشد فکر کرد وای. یاد نسرین افتاد که دیگر عروسی نمیکرد و به خودش گفت چرا چرا چرا_ این منطقی نبود_ و به دیوار تکیه داد و چشم‌هاش را بست و فکر کرد د یگر منطقی در کار نبود و یکباره از فرهاد بدش آمد و از خودش پرسید چرا باید نسرین.. و چیزی نداشت که بپرسد. بعد چشم‌هاش را باز کرد و کوچه را دید که غبارآلود بود و آفتاب پاییز را که توی شاخه‌های درخت‌ها به سرخی میزد. فکر میکرد میتواند تمام شب را بیدار بماند و کنار تخت‌خاب خاهرش _ که هنوز رنگ پریده بود_ بنشیند و منطق بیاورد (چه منطقی؟) و نصیحتش کند. اگر اما فردا ظهر که می آمد خانه فریده میدوید جلو و میبوسیدش و میگفت براش از مشهد کاغذ رسیده و براش یک حلقه‌ی نامزدی رسیده_ محمود به انگشت‌هاش نگاه میکرد که مطمئن شود و .. محمود فکر کرد حتا اگر حلقه‌یی به انگشتش نباشد_ چطور میشد باور کرد؟ چطور میشد باور نکرد؟
بعد سر کوچه ایستاده بود و حس میکرد چیزی را فراموش کرده _ چی؟_ و میخاست فریاد بزند و فکر میکرد ای خدا و دور و برش را نگاه میکرد.

پاییز43

رسم الخط مخصوص نویسنده است.

سایر منابع موجود از شمیم بهار در اینترنت:

ابر بارانش گرفته است

سه داستان عاشقانه

2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.

Blogger templates

Text Widget

Popular Posts

Unordered List

Blog Archive

Recent Posts