مهرداد به فکر غروب است، درخت ها را میبیند_ که میگذرند_ پسربچهیی که گدایی میکند_ دست ندارد_ کتابهای چیده شده کنار جوی بیآب_ خود آموز آلمانی_ رنگ های تند شلوغیی خیابان _ آفتاب توی شیشهی ماشینها _ درخششهای بیقرار_ میلههای گذران دانشگاه از جلوی چمن شفاف و ساختمانهای گرد آلور دور.
یاد من است، بعداز ظهرهای آخر اردیبهشت خیابان کاخ _ دفترچهی طرحها_ صدای آب توی جوی_ آرامش پیادهرو_ خنک سایهها. دور و برش را نگاه میکند که اینها را از نو پیدا کند. حواسش به درختهاست. به سفید درخشان آفتاب. به سبزهای شاد که توی غبار غروب پراکنده است. احمد افتاده به حرف.
مهرداد میپرسد چطور نذر سید کرده بودند_ کی؟ دختر. میپرسد که چه_ یعنی چه. احمد توضیح میدهد. مهرداد میگوید آهان. پسر سید نبود. بعد میگوید حیف. احمد میبیند مهرداد حواسش به اوست. میگوید فقط همین نبود.
تقی همشاگردیش بود. مهرداد میپرسد کدام مدرسه_ کجا؟ احمد میگوید. مهرداد خیابان را نمیشناسد فکر میکند اگر من بودم حتمن میشناختم. فکر میکند همه جا را دیده_ اما نمیشناسد، آمدن و رفتن و ندیدن. میگوید آهان و از چهارراه میگذرد. احمد عقب میفتد. به مهرداد که میرسد دارد از آشناییش با تقی حرف میزند. دعوا توی یک کوچهی خاکی، نزدیک خانهی احمد_ کت تقی جر میخورد_ پدر احمد میرسد_ از دعوا خوشش نمیآید_ میخاهد احمد را تنبیه کند_ سر احمد میشکند.
احمد میخندد. مهرداد یکباره میپرسد هیچوقت احمد و رفیقش نخاستند نقشه بکشند. احمد بسادگی میگوید نه. مهرداد حس میکند احمد به فکر تقی است. میگوید آهان.
بالاخره دختر چطور شد. احمد میگوید دادندش به یک سید. بعد همهی قصه را میگوید. تقی مدرسه را ول میکند. میرود میدان. خاطرخاه میشود, اختر _ دختر پیشنماز. احمد فقط یکبار او را دیده _ از دور. تقی تریاک میخورد. میبرندش بیمارستان احمد توی راهروی بیمارستان با پرستار دعواش میشود. روده های تقی را میشویند. خاطرخاهی را اما نمیشود شست. مهرداد یاد خاهرم میفتد. یاد همهی دخترهایی که شناخته. به خنده میگوید نه. احمد میگوید نه. نه را با غیظ میگوید. برمیگردد مهرداد را نگاه کند. مهرداد اما توی گذشته است. میپیچند توی یک کوچه_ و بعد توی خیابان . مهرداد خسته است. عقب یک کافه میگردد که بنشینند. میداند اما احمد توی هر کافه نمیآید این جا که آدم حسابی نمیرود. از احمد میپرسد دختر چطور شد. اختر سم میخورد. زود بدادش میرسند توی اتاق زندانیش میکنند. بعد به پایش سوزن فرو میکند. مهرداد میپرسد که چه احمد نمیداند. میپرسد چطور. احمد میگوید نمیداند. میگوید پدرش خانهشان را میدهد اجاره. میآیند بالای بولوار کرج. احمد دیگر تقی را نمیبیند. در فکر مهرداد_ اگر مجال مییافتم_ من هم خانهام را عوض میکردم. میرفتم همهجا.
از احمد میپرسد بعد چطور شد. احمد دیگر برنمیگردد پآیین. میآید دبیرستان. میآید دانشگاه. تقی توی میدان میماند. خانه میخرد. زن میگیرد. مهرداد میپرسد چرا احمد برنگشته. احمد میگوید آمده دانشگاه. همین جواب را دارد. مهرداد میپرسد حتی برای نقاشی هم برنمیگردد. نقاشی جاهایی که میشناسد و نه جاهای غریبه. فکر میکند احمد نقاش خوبی میتواند بشود_ نمیداند اما چه بکشد. احمد میپرسد چرا باید برگردد. مهرداد فکر میکند جواب این را من داشتم_ اما مطمئن نیست. میگوید وقتی دبیرستان بود با یکی از رفقاش میخاست نقشهی تهران را بکشد. احمد میپرسد چرا. مهرداد یاد مادرم میفتد که میپرسید چرا و گریه میکرد.
یک ورق کاغذ بزرگ لوله شده دست من بود_ و آمدیم توی اتاق. مهرداد پنجره را باز کرد_ و پشت میلههای آهنیی پنجرهی اتاق خیابان بود, پیادهروی گرم و سایهی خفهی درختها و صدای آب و دو مرد جوان با زیرپیراهنیهای رکابی که روی دفترهاشان خم شده بودند(مهرداد همهی اینها را باید بیاد داشته باشد). میز را کشیدم وسط اتاق و _ مهرداد برگشت_ کاغذ را گذاشتم روی میز. لولهی کاغذ چرخ خورد و_ نگاهش میکردم_ لبهی میز ایستاد. به مهرداد گفتم کتش را بکند و از اتاق آمدم بیرون که دستهایم را بشویم. از اتاق مهمانخانه صدای خنده و حرف میآمد. برگشتم توی اتاق و _ مهرداد داشت کاغذ را باز میکرد_ کتم را کندم. کت مهرداد روی تختخاب افتاده بود. برش داشتم و_ مهرداد مرتب میپرسید باید چه بکنیم_ به دستهی صندلی آویزانش کردم و بعد در کمد را باز کردم و کتم را از جارختی آویزان کردم و در را بستم و برگشتم وسط اتاق. میز برای کاغذ کوچک بود و کاغذ از دو طرفش آویزان شده بود و در دو طرف آن لبههاش لوله میشد و باز میشد_ بالا و پایین. مهرداد کاغذ را لوله کرد و گفت باید میرفتیم اتاق مهمانخانه که کاغذ را روی میز بزرگ پهن کنیم. گفتم مادرممهمان دارد و مهرداد درماند. کاغذ را از دستش گرفتم و _ اشاره کردم میز را بکشد کنار _ روی فرش کف اتاق پهن کردم گفتم از روی طاقچه چیزی بدهد. یک شیشهی جوهر آورد و یک کتاب تاریخ. کتاب و شیشهی جوهر را گذاشتم لبههای کاغذ اما گوشههاش در دو طرف آنها لوله شد. مهرداد نشست و مثل خاهرم گفت آهان. گفتم اول باید حدود را معلوم کنیم_ اما نمیدانستم از کجا باید شروع کرد. مهرداد گفت اول باید یک مرکز فرض کنیم و بعد شروع کنیم به کشیدن. قبول کردم و بعد دیدم نمیشود. مرکز کجا بود؟ مهر داد گفت چهارراه اسلامبول. گفتم یا چهارراه پهلوی_ و نمیشد. مهرداد از روی طاقچه کتابچهیی برداشت و بازش کرد و از وسطش دو ورق کاغذ کند و روی کاغذ طرحی ریخت از چهارراه اسلامبول و خیابانها را ادامه داد_ و گم کرد. خودم را عقب کشیدم و به تختخاب رسیدم و تکیه دادم و فکر کردم خیابانها را دیده بود اما بیاد نداشت (مثل شهرنو رفتنش, برمیگردد با نفرت از بقیهی آدمها_ پر از عشق و ترحم_ و نفهمیده است) . مهرداد از سر ناامیدی گفت برویم سینما و مداد و کاغذ ها و کتابچه را گذاشت روی فرش و به عقب خزید تا به دیوار برسد و تکیه دهد. صدای آب توی جویهای خیابان را میشنیدیم. مهرداد سرش را بلند کرد و از پنجرهی بالای سرش و از برگها آفتاب چشمش را زد. آمدم جلو و گفتم باید یک مستطیل فرض کنیم_ برخلاف خاب فرش که روی متن لاکیش با انگشت میکشیدم جاش میماند. یک خط کشیدم که نهر کرج بود و یک خط دیگر که کج شد, نادری. طرف دیگر یک مربع کوچک کشیدم_ اما جای انگشتم نماند, دانشگاه. طرف دیگر _ بدون اینکه بکشم, فردوسیی بالا. مهرداد گفت این طرف را حداقل خیابان سعدی بگیریم. میدانستم تهران فقط توی آن مستطیل نبود اما میخاستم قدم قدم جلو برویم و گفتم کارمان مشکل میشود_ اما قبول کردم. بیشترتوی فکر خیابان کاخ بودم و گفتم کاش فقط نقشهی خیابان کاخ را میکشیدیم. صدای مادرم را شنیدم و در اتاق باز شد. رویم را بطرفش کردم. مهرداد ایستاد که سلام بگوید. مادرم کاغذ را دید و پرسید چکار میخاستیم بکنیم. مهرداد گفت. مادرم پرسید برای مدرسه. گفتم نه. گفت پس بهچه دردمان میخورد_ و از اتاق رفت بیرون. بعد دوباره سرش را آورد تو و پرسید پهلوی مهمانهاش نمیخاستم بروم . نه. پرسید خاهرم از مدرسه برگشته . نه. تنها که ماندیم مهرداد پرسید بعد از امتحانها خاهرم هم با من میآید بندر پهلوی. گفتم با عمویم قرار میگذاریم مهرداد هم با ما بیاید. مهرداد گفت شاید قبول نشود. باید کاغذ را لوله میکردیم . میگذاشتیم بالای کمد و میرفتیم بیرون و شروع میکردیم. به فکر نقشهی کامل شده بودم. به فکر خیابان کاخ شناخته شده و فهمیده شده . کشیده شده. و به دیوار اتاق کوبیده شده. نه فقط آن جور که توی نقشههای چاپی بود, کوچهها و کافهها و گوشههای آشنا و درختها و جویها و مدرسهی دخترها_ حتی آدم ها.
احمد میگوید تقی را دیده. مهرداد میگوید میفتند به گشتن توی خیابانها، کوچهیی که بنظر بن بست می آید_ به تهش که میرسند راه به خیابانی دارد_ کوچهیی که پیچ میخورد_ تهش را نمیشود دید_ کوچهیی که پله دارد_ کوچه های باریک.
نگاهی به احمد میکند. ساکت است. مهرداد یکباره حس میکند شب رسیده. میپیچند توی یک خیابان. چراغهای خیابان روشن است. میپرسد تقی چه میکرد. احمد میگوید همین را میخاسته بگوید. تقی را در خیابان میبیند. تقی دعوتش میکند به خانهاش تعارف _ و میرود. سفرهی سفید روی زمین_ و غذاها. تقی سر ناهار میگوید اختر به سن قانونی رسیده. میتواند طلاق بگیرد_ به بهانهیی. مهرداد میپرسد اگر نشد. حتمن میشود. بعد تقی میگیردش. مهرداد میپرسد زن تقی چه میشود. احمد بسادگی میگوید تقی طلاقش که نمیدهد. وقت عروسی هم گفته خاطرخاه است. زن راضی است. اختر هم راضی است. مهرداد میپرسد دختر چند تا بچه دارد. یکی. تقی؟ سه تا. مهرداد میپرسد دو تا زن و چهار تا بچه. احمد جواب نمیدهد.
مهرداد یاد کاغذ لوله شده میفتد. یاد طرحهای کوچهها و خیابانها. یاد دختر دانشکده که احمد عاشقش است. دختر اما با همه هست. فکر میکند احمد نمبایست عاشقش میشد. نمیخاهد حرفش را بزند. میگوید کاش جای تقی بودند. کاش احمد مانده بود. احمد میگوید میباید میآمد دانشگاه. مهرداد میگوید کاش احمد بازار را نقاشی میکرد_ یا شهر نو. جای دیگری به فکرش نمیرسد. احمد میفتد به توضیح.
مهرداد به فکر من است. میداند من میخاستم برسم به خانهیی که پدر احمد داد اجاره . میخاستم برسم به عروسی تقی. مهرداد در فکرش به من میگوید احمد را نگاه کنم. در فکرش به من میگوید تقی را نگاه کنم که با دختر عروسی میکرد. در فکرش نگاه میکنم و آفتاب از لابلای برگها چشم را میزند, شادی را میبینم_ میبینم راحت است_ و میپذیرم. مهرداد به احمد گوش میدهد که از کثیفی شهر نو حرف میزند. حس میکند هنوز نپذیرفتهام. در فکرش میگویم نمیشود. نمیشود.
مهرداد میگوید بروند سینما. توی سینما احمد میپرسد رفیق مهرداد چطور شد. میپرسد نقشه چطور شد. مهرداد میگوید نشد. میگوید رفیقش میتوانست. همیشه شاگرد اول بود. جلوتر از همه. فکر میکرد همهی خیابان ها به هم راه دارد_ از روی بچگی شاید. احمد میگوید نمیفهمد. مهرداد میگوید نشد.
امتحانها را راحت قبول شدم اما مهرداد تجدیدی داشت و تهران ماندو_ تا من برگردم_ قرار شد طرح کوچههای بین لاله زار و سعدی را بریزد. فکر میکردم بعد از برگشتنم نقشه را کامل میکردیم و میرسیدیم به بقیهی شهر و میخاستم برویم پامنار و ایستگاه راه آهن و امامزاده حسن و همهجا. توی راه عمویم از خاهرم پرسید چه دانشکدهیی میخاست برود. گفت ادبیات_ میخاست نمایشنامه نویس شود. بلند خندیدم و یاد مهرداد افتادم که نقاش نمیشد_ نقاش شاید اما بدون کار هنری. اینرا مطمئن بودم اما نمیدانستم چطور میشد کار هنری ساخت. خاهرم میخاست جوابم را بدهد اما صدای دریا را شنیدیم و دیگر حرفی نزدیم. بعد دریا را برای بار اول دیدم, سبز بود و _ انگار قبلن دیده بودمش _ آشنا اما توی آب که رفتم اول ترس برم داشت. عمویم میخاست خاهرم را بیاورد تو و خاهرم ادا در میآورد و _ پشت کردم و رفتم جلو_ جیغ میکشید. شناکنان رفتم جلوتر و صدای عمویم را شنیدم که میگفت خیلی جلو نروم. بعد رنگ دریا عوض شد و دریا سرد شد. خوشحال بودم که توی آبهای ناآشنا شنا میکردم و دیگر صداهای ساحل را نمیشنیدم و شنا میکردم و جلوتر و میدیدم دارم دریا را میشناسم. نمیخاستم برگردم.
احمد میگوید پسر عمهی پدرش هم سال پیش نزدیک بود غرق شود_ بابلسر. او را اما نجات دادند. مهرداد سرش را تکان میدهد. چراغهای سالن به آرامی خاموش میشود. مهرداد دور و برش را نگاه میکند.
اتاقم را بیاد دارد_ کاغذ لوله شدهی بالای کمد. مرا بیاد دارد که خداحافظی میکنم_ از پشت شیشهی ماشین. خاهرم را بیاد دارد که دست تکان میدهد. مادرم که سرش را تو می آورد. خاهرم که میخاهد براش شعر بخاند. مهرداد فکر میکند فقط مادرم را بیاد دارد که پشت تور سیاه رنگش گریه میکند. گریه میکند. توی تاریکی آدم ها ساکت و بیحرکت نشستهاند. احمد دارد فیلم تماشا میکند.
از سینما میآیند بیرون. احمد میخاهد حرفی بزند. مردد است. مهرداد حس میکند حرفش از دختر دانشکده است. میپرسد باش میآید شهر نو . احمد میگوید نه. مهرداد میگوید خداحافظ.
بهار 43
رسم الخط مخصوص نویسنده است.
سایر منابع موجود از شمیم بهار در اینترنت: