در بخشی از یک گفتوگو خواندم:
شپیگل: در بدن افراد عاشق چه اتفاقی می افتد؟
فیشر: ما به افراد مورد آزمایش خود در حالیکه در دستگاه MRI قرار داشتند، یکبار عکس معشوق خود و یکبار عکس غریبه نشان دادیم و عکسهای مغزی آنها را در این دو حالت مقایسه کردیم. به نظر می آید که دو ناحیه در مغز که مسئول احساس عشق هستند را شناسایی کرده ایم. از علائم بارز دیگر، بالا رفتن میزان هورمون دوپامین (Dopamin) و نورآدرنالین (Noradrenalin) و پایین آمدن میزان هورمون سروتونین (Serotonin) در مغز است. انرژی جوشان، تحریکات خوشحال کننده گاهی تا به حد رسیدن به خلسه، عرق کردن زیاد و طپش قلب نتیجه ترشح این سوپ هورمونی است .
شپیگل: هومر (Hommer) هم به این نتیجه رسیده بود که:" و نیروی عشق در آن درون بود که حتی از عاقلان نیز عقلشان را ربود". این همه دیوانگی چه معنایی می دهد؟
فیشر: خود من هم مدتها تصور می کردم که طبیعت در مورد عشق اغراق کرده است. الان ولی فکر می کنم که عاشق شدن برای این به وجود آمده است که توجه ما (برای تولید مثل) متوجه یک پارتنر باشد و وقت و انرژی تلف نشود .
شپیگل: آیا میل جنسی برای این منظور کافی نبود؟
فیشر: نه، میل جنسی به تنهایی توجه ما را به سوی شریکهای متعددی جلب می کند، عاشق بودن باعث تحریک این میل در رابطه با معشوق می شود. میزان بالای ترشح هورمون دوپامین باعث ترشح شدیدتر هورمون جنسی تستسترون هم می شود.. به همین دلیل است که عشاق میل ترک اطاق خواب را ندارند .(منبع)
در مورد کارهای «هلن فیشر» پیشتر هم چیزهایی خوانده بودم. اما نتایج تحقیقات اخیر او و البته همهگیر شدن آرام اندیشههایی نظیر ایدههای او به مرور ذهنم را به سویی میکشد که احساس کنم، فاجعهای در روابط انسانی در پیش است. چنین نگاه پوزیتیوستی به روح و روان انسان، همان اندازه قابل رد توسط برخی از محققین و نظریه پردازان است که قابل اثبات به دست گروهی دیگر. اما اقبال عامه و پوشش مطبوعاتی و استقبال رسانهای و بعضاً سینمایی یا داستانی از چنین ایدههایی به گمانم میتواند مصیبت بار باشد. تبدیل کردن انسان، عواطف و احساساتش به تابعی از تغییرات سطح ترشح چند نوع هورمون، تغییرات دی.ان.ای یا فاکتورهای حیاتی دیگر، شاید نوعی پیشرفت علمی محسوب شود و برخورد منفی با آن مصداق تحجر و عقبماندگی و چه و چه، اما مشکلی که به گمانم بسیار ظریف و حساس به نظر میرسد این اعداد و ارقام و تحقیقات علمی نیست. لحن بیان محققین و استفاده از ضمایر و افعال، در ذهن خواننده چنین متبادر میکند که هورمونها باعث ایجاد عشق میشوند. اما همهی مساله را میشود بالعکس هم دید.
نیرویی رسانهای و به مرور روایی (در سینما، ترانهسرایی و ادبیات داستانی) به مرور این اندیشه را جا میاندازد که «همین لباس زیباست نشان آدمیت»! مردم کاری به تحلیل و عدد و رقم ندارند. آنها محصول داستان را به عنوان اصل میپذیرند. آنها را سالهاست تربیت کردهاند که چنین باشند. داستانهایی که در فیلمهای داستانی و مستند و اخبار سیاسی میبینند یا در صفحات علمی و پزشکی و حوادث میخوانند. حتا اگر تنها سند صحت این داستانها یک جمله باشد: Based on a true story (بر اساس یک داستان واقعی).
امتداد این اندیشه، گذشتهی سیهزار سال هنر انسان را خامدستانه تحقیر خواهد کرد. اشکال مختلف حسورزیهای انسانی را بدل به عدد و رقم خواهد کرد و لابد به زودی باید شاهد تبلیغات ابلهانهی تازهای در فروشگاههای ادوات پزشکی و داروهای امروزی باشیم. از کرِم ترک عشق و آمپول عضلانی عرفان بگیر تا شیاف ضد تنهایی و کپسول خوشبختی!
امتداد این اندیشه، گذشتهی سیهزار سال هنر انسان را خامدستانه تحقیر خواهد کرد. اشکال مختلف حسورزیهای انسانی را بدل به عدد و رقم خواهد کرد و لابد به زودی باید شاهد تبلیغات ابلهانهی تازهای در فروشگاههای ادوات پزشکی و داروهای امروزی باشیم. از کرِم ترک عشق و آمپول عضلانی عرفان بگیر تا شیاف ضد تنهایی و کپسول خوشبختی!
دغدغهایست قدیمی در ذهنم که فکر میکنم عکسهای «آپولو ۱۱» از سطح ماه، هزاران سال خیالورزی شعرا را به سخره گرفت. وقتی «باز آلدرین» آمریکایی، لنز دوربین را به رد چکمهی فضانوردیاش روی خاک نرم کرهی ماه نشانه رفت و شاتر، تلیک صدایی کرد لابد، انسان خیالانگیزترین موجود افسانهای شبان تنهاییاش را، توی چراغ جادو حبس کرد و امروز به گمانم فکرهای تازهتری در سر میپرورد. جهان بی خیال، بی احتمال ناممکن و امید، بی رنج و کابوس، بی عشق و ایمان، چطور جایی خواهد بود؟