سلینی دیگر
فرهاد غبرایی متولد 1328 شمسی، وفات 1373 شمسی، اولین چیزهایی بود که میشد ازش پیدا کرد. در اولین صفحهی کتاب نوشتهای چاپ شده به نام "یادی از فرهاد" که مرموزتر از سایر چیزهایی است که اثری و نشانی از او دارند. اینچنین نوشتهاند:
بعد، چندین بیانیه و مطلب در بارهی مرگ برادرش "هادی غبرائی" پیدا کردم که اگر چه همان ادبیات گلدرشت و تند و انقلابی چریکهای نسل اولی را داشت اما موضوع را پیچیدهتر کرد. قطعاتی از این نوشتهها را بخوانید:
همین! دیگر هیچ اثری از او پیدا نبود، جز حضور همه جانبهاش در خط به خط کتاب. ترجمه برای من از این رمان به بعد معنای جدیدی یافته. تنها احساسی که در مورد نثر این کتاب دارم، این که سلینی دیگر آنرا به زبان فارسی نوشته. آنهم سلینی اهل گیلان! با مایههایی از آرگو که در زبان سلین مزه میشود بر تلخی این شراب و لفظ محاوره گونهاش که به قول خودش فرمولش را فقط خودش در اختیار دارد. فرهاد چقدر تسلط داشته به کوچه پس کوچههای پاریس و شهر بزرگتری به نام سلین؟ این مرد چگونه "سفر به انتهای شب" را در آن دوران انتخاب کرده؟ دورانی که برای من و هم نسلهای من شبیه یک کابوس وحشتناک زیر فشار ترس از آژیر و چسبهای ضربدری زدن به شیشههای مدرسه گذشت و بیخوابی در پناهگاههای نمور، و چه بر سر این رمان آمده که ناشرش آنرا به زخم تعبیر کرده و چگونه فرهاد اینهمه عجین شده با سلین و غلتیده در او و سرشار شده از وحشتش و خستگیهایش. جایی خوانده بودم ترجمه مثل فرشی است که آنرا پشت و رو انداخته باشند. در مورد فرهاد غبرائی اگر نگویم فرش را قاب کرده بود و در سرسرا کوبیده بود به دیوار، دست کم فرش را بر نگردانده بود! فقط کسی میتواند چنین اثری را به این قدرت از میان آتش دستور زبان بگذراند که ماهیت اندیشهی سلین را دریافته باشد و او سر افراز بیرون آمده. نامش جاوید است و یادش زمزمهی نیمه شب مستان...
پ.ن: یک فایل متنی به طور اتفاقی پیدا کردم که مجموعهی نسبتاً کاملی از یادداشتهایم در سالهای 83 تا اواخر 84، به همراه محبوبترین مکاتباتم با اولین راهنماهای نوشتنم را در خود داشت. یادداشتی را که خواندید احتمالاً زمستان 83 در وبلاگ اولم (سیاهههای یک تیلهباز) منتشر کردهام که با از بین رفتن اطلاعات سرور هاست تا امروز گمشان کرده بودم. تازه سلین را کشف کرده بودم و شب و روزم فکر کردن به جادوی نوشتههایش بود. از این به بعد یادداشتهای قدیمی مورد علاقهام را اینجا منتشر خواهم کرد که حالا دیگر اثری در اینترنت ازشان نیست. تعدادی از نامههای جالبی که همان روزها و سالها، وقتی تاتی تاتی نویسندهگی را شروع کردم (و همچنان ادامه دارد) هم هست که به مرور منتشر خواهم کرد و ترجیحاً با اجازهی نویسندگانشان.
وقتی یادداشتهای پراکندهام را در مورد سلین مرتب میکردم، علاوه بر این یادداشت، به نامهی کوتاهی از سلین رسیدم که برای یکی از دوستانش نوشته بود. اگر بادقت، به تمام کلمات این یادداشت فکر کنید، دلیل بسیاری از بیتابیها تاریخ این کتاب را خواهید یافت:
فرهاد غبرایی متولد 1328 شمسی، وفات 1373 شمسی، اولین چیزهایی بود که میشد ازش پیدا کرد. در اولین صفحهی کتاب نوشتهای چاپ شده به نام "یادی از فرهاد" که مرموزتر از سایر چیزهایی است که اثری و نشانی از او دارند. اینچنین نوشتهاند:
«سرگذشت چاپ کتابی که اکنون پیش رو دارید، شاید کم و بیش به سیاهی و تلخی خود رمان باشد، اما در اینجا مجال شرح آن نیست (!). همین بس که ترجمهی این کتاب در 1363، یعنی در میانهی دوران جنگ به پایان رسید. یکی از مضمونهای اصلی این اثر سلین نیز ضدیت با جنگ و پیامدهای فاجعهبار آن است. از این رو، انتخاب این اثر مهم ادبیات جهان، به هیچ وجه تصادفی نبوده است. اکنون پس از حدود ده سال، "سفر به نهایت شب"، از هزار توی بلا گذر کرده است، اما زخمهایی بر تن دارد که بیتردید، به ناگواری زخم مرگباری نیست که فرهاد را از ما گرفت. حال، هرچند که او دیگر در میان ما نیست که شاهد تحقق این آرزویش باشد، اما عشق پرشورش به ادبیات و تعهدش به زیبایی و حقیقت، پا به پای سلین، در واژه واژهی این اثر حضور دارد.»
بعد، چندین بیانیه و مطلب در بارهی مرگ برادرش "هادی غبرائی" پیدا کردم که اگر چه همان ادبیات گلدرشت و تند و انقلابی چریکهای نسل اولی را داشت اما موضوع را پیچیدهتر کرد. قطعاتی از این نوشتهها را بخوانید:
رضا مقصدی: چهل روز پيش، هادی غبرائی، مترجم برجسته، ويراستار و سردبير مجلهی فرهنگی – اجتماعی «پيام يونسکو» در يک حادثهی جان خراش رانندگی به همراه همسرش «فرخنده» و دختر عموی آزادهاش «زری غبرائی» از ميان ما رفت. ناهمواریهای جادهی رشت – تهران سالهاست کشته میگيرد بی آنکه غيرت «حکام شب يلدا را» برانگيزاند. (برادر ديگر هادی، فرهاد غبرائی مترجم معروف چند سال پيش به همين شکل جانش را از دست داد). چنان که در جای ديگر نوشتهام، هادی غبرائی از نخستين روشنفکران انديشمند دههی پنجاه در گيلان است که پا به پای خيزشهای آزادی خواهانه در راه سوسياليسم و آزادی گام گذاشت و از "ستاره"های "سرخ" آن سال ها بود که سرانجام پس از تحمل زندان هفت ساله در رويدادهای سال پنجاه و هفت آزاد میشود...همین مطالب را جای دیگری با تغییراتی عجیبتر اینطور نوشتهاند که البته من فقط بخش تغییر یافتهاش را مینویسم:
ناهمواریهای جاده رشت – تهران سال هاست كشته میگيرد اما اين يكی را شايد چالهای هم بر سر راهش كنده بودند!در سایت عصر نو مطالب معنادارتری، باز هم در یاد هادی غبرایی از زبان محسن غبرایی پیدا میشود:
کسی که غم پيشرفت يک ملت بارش بود، غم نگاه دردناک همسران و بچه های دوستان اعدام شده را نيز به دوش کشيد. بعدها غم از دست دادن فرهاد غبرائی برادر همرزمش، برادر جوان و مهربانمان، کمر او را نيز مانند بقيه ما شکست ولی هادی اهل زندگی و مبارزه بود. پس از مدتی، بهتر از بقيه، کمر راست کرد و دردهای اطرافيان را التيام بخشيد.برادر دیگرش مهدی غبرایی هم که لابد میشناسیدشان که ترجمه میکنند و خوب هم ترجمه میکنند. خطی که تمام این خرده ریزهها را به هم وصل میکرد فرهاد بود و مرگش و من و شما فهمیدیم جریان از چه قرار بوده!
همین! دیگر هیچ اثری از او پیدا نبود، جز حضور همه جانبهاش در خط به خط کتاب. ترجمه برای من از این رمان به بعد معنای جدیدی یافته. تنها احساسی که در مورد نثر این کتاب دارم، این که سلینی دیگر آنرا به زبان فارسی نوشته. آنهم سلینی اهل گیلان! با مایههایی از آرگو که در زبان سلین مزه میشود بر تلخی این شراب و لفظ محاوره گونهاش که به قول خودش فرمولش را فقط خودش در اختیار دارد. فرهاد چقدر تسلط داشته به کوچه پس کوچههای پاریس و شهر بزرگتری به نام سلین؟ این مرد چگونه "سفر به انتهای شب" را در آن دوران انتخاب کرده؟ دورانی که برای من و هم نسلهای من شبیه یک کابوس وحشتناک زیر فشار ترس از آژیر و چسبهای ضربدری زدن به شیشههای مدرسه گذشت و بیخوابی در پناهگاههای نمور، و چه بر سر این رمان آمده که ناشرش آنرا به زخم تعبیر کرده و چگونه فرهاد اینهمه عجین شده با سلین و غلتیده در او و سرشار شده از وحشتش و خستگیهایش. جایی خوانده بودم ترجمه مثل فرشی است که آنرا پشت و رو انداخته باشند. در مورد فرهاد غبرائی اگر نگویم فرش را قاب کرده بود و در سرسرا کوبیده بود به دیوار، دست کم فرش را بر نگردانده بود! فقط کسی میتواند چنین اثری را به این قدرت از میان آتش دستور زبان بگذراند که ماهیت اندیشهی سلین را دریافته باشد و او سر افراز بیرون آمده. نامش جاوید است و یادش زمزمهی نیمه شب مستان...
پ.ن: یک فایل متنی به طور اتفاقی پیدا کردم که مجموعهی نسبتاً کاملی از یادداشتهایم در سالهای 83 تا اواخر 84، به همراه محبوبترین مکاتباتم با اولین راهنماهای نوشتنم را در خود داشت. یادداشتی را که خواندید احتمالاً زمستان 83 در وبلاگ اولم (سیاهههای یک تیلهباز) منتشر کردهام که با از بین رفتن اطلاعات سرور هاست تا امروز گمشان کرده بودم. تازه سلین را کشف کرده بودم و شب و روزم فکر کردن به جادوی نوشتههایش بود. از این به بعد یادداشتهای قدیمی مورد علاقهام را اینجا منتشر خواهم کرد که حالا دیگر اثری در اینترنت ازشان نیست. تعدادی از نامههای جالبی که همان روزها و سالها، وقتی تاتی تاتی نویسندهگی را شروع کردم (و همچنان ادامه دارد) هم هست که به مرور منتشر خواهم کرد و ترجیحاً با اجازهی نویسندگانشان.
وقتی یادداشتهای پراکندهام را در مورد سلین مرتب میکردم، علاوه بر این یادداشت، به نامهی کوتاهی از سلین رسیدم که برای یکی از دوستانش نوشته بود. اگر بادقت، به تمام کلمات این یادداشت فکر کنید، دلیل بسیاری از بیتابیها تاریخ این کتاب را خواهید یافت:
من در حالت بيدارخوابى مىنويسم. جورى كه انگار در بيدارى خواب مىبينم آه... چقدر مرا خوشحال خواهى كرد اگر مقالهاى بنويسى، نه اينكه مرا ستايش كنى (كه اين درخواست، نه در شأن من است و نه در قوارهی تو) اما تو خوب مى توانى شرايط را واضح و شفاف كنى و آنچه را كه در كتاب من هست و آنچه را نيست آشكار و واضح كنى... مرا براى هميشه رهين منت خود مىسازى.پ.ن دوم: میدانید که امسال "سفر به انتهای شب" را از میانهی نمایشگاه جمع کردند؟ حالا دیگر ماجرای زخم بر تنِ کتاب نبود؛ زندگی مترجمش و آن سرنوشت غریب نویسندهاش نبود. گویا تاریخ این کتاب، سراسر در شولایی از تنش و وحشت پیچیده شده...
دوستدار و علاقهمند صادقت
لوئيس دتوچ (ال. اف. سلين ۱۹۳۳)