۱۳۸۸/۰۶/۱۵

یادداشت‌های یک لاابالی

گاهی که نگاهم را روی قطار کتاب‌هایم می‌سُرانم، فکر می‌کنم میان این کتاب‌ها که کنار هم و به نظم معمول زندگی‌ام چیده‌ام، برخی چه بی‌تابند و چقدر مهجور و غریب افتاده‌اند. نگاهم، هر از گاهی هم سکته می‌زند روی عطف کتابی که سر و صداها برپا کرده، یا برایش به پا کرده‌اند، حال آن‌که به ضرب و زور هر آن‌چه ادبیات نیست، دیده شده. از این به بعد هر از گاهی که مجالی باشد، از کتاب‌هایی خواهم گفت که کسی ندیدشان. بعض آن‌ها حتا امروزی هستند و لازم نیست برای پیدا کردن‌شان تلفن کتاب‌یاب‌ها یا دست‌فروش‌های انقلاب را زیر و رو کنید.
تهرانی‌های کتاب‌خوان و اهل ادبیات و البته کافه گردی، "یار علی پورمقدم" و کافه شوکا را خوب می‌شناسند. در شناسنامه‌ی آخرین کتابش: "یادداشت‌های یک لاابالی" نوشته شده: «چاپ اول و آخر: 1387». جایی ندیدم کتاب را پخش کنند و همان یک نسخه‌ای که دارم بعد از ظهری گرم، توی چشمم زل زد تا اسکناس آبی را بگیرد و بیاندازد توی دخل کافه‌اش. نمی‌شناسدم. نمی‌داند که نوشته‌هایش را بارها از نو نوشیده‌ام. مشتری کافه‌اش نیستم. حوالی کافه شوکا اما، زیاد می‌روم.
«خب من زیاد خواب می‌بینم و به ندرت کابوس می‌گذارد تا مثل دیشب آسمان خوابم آبی باشد با لکه‌ابرهایی به شکل پنبه‌ی هیدروفیل و من که پنج یا شش سالم بود، کف آشپزخانه ماشین بازی می‌کردم و مادرم با وقار قاشق را در خالی فنجان به جداره می‌زد و نور غروب که به نیم‌رخش می‌تابید، کرک صورتش را در سایه‌روشن انداخته بود. پدرم با قهوه‌جوش فنجان او را پر کرد و دست روی شانه‌اش گذاشت. مادر لحظه‌ای به خلاءِ روبه‌رو نگریست ولی قبل از آنکه دستِ روی شانه را لمس کند، پدر دستش را دزدیده بود تا با تکیه به دیوار، پره‌های بینی‌اش بلرزد. مادر خالِ گوشتی روی گونه‌ی چپش را با شست راست مالید و پیش از آنکه چشمان درشت و سیاهش را ببندد، مژه‌هایش خیس شد. اعتراف می‌کنم اگر صدای سازدهنی نوازی هم روی تصویر میکس می‌شد همه‌چیز برای آنکه صاحب یک کلیپ الکی شویم مهیا بود ولی هیچ‌گاه خوابی را فراموش نمی‌کنم که در سطحی از نیلوفر و مرداب، ضمن ولگردی با ارواح به بیت‌اللطفی رفتیم تا پاتیل و پاک‌باخته به خیابانی پرتاب شویم که ماه شب چهارده‌اش در یک حلب روغن نباتی عکس‌برگردان بود.»
این نثر بلورین و خوش‌تراش، اگر چه به اندازه‌ی بهترین نمایشنامه‌هایش، پیکر داستانی به قد و بالای "هفت خاج رستم" را نمی‌سازد، اما آن‌قدر توان دارد که وادارت کند، هفتاد صفحه کتابِ قطع پالتویی‌اش را یک تیغ بخوانی و یادت برود چای کنار دستت یخ کرده. دوران نویسنده‌گی او از سال 56 و با نمایش‌نامه‌ی "آه! اسفندیار مغموم" شروع می‌شود و با دو وقفه‌ی ده ساله به سه نمایشنامه‌ و سه مونولوگ چاپ شده در "گنه گنه‌های زرد" در سال 69 می‌رسد. بعد از آن مجموعه داستان "حوالی کافه ‌شوکا" را در سال 78 منتشر می‌کند و از تئاتر فاصله می‌گیرد.
اگر چه لذت خوانش این کتاب سرانجام بیشتر در حد قرائت موسیقی فوق‌العاده‌ی کلام می‌ماند، اما از همین نظر هم نقطه‌ی قوتی‌ست که این‌روزها به شدت کم‌یاب است.
حرف زدن از این کتاب بهانه‌ای شد که بگویم گاهی به این فکر می‌کنم که در نبود انسجام صنفی و تعاریف اولیه‌ی شغلی به نام نویسنده‌گی، تمدنی بدوی شکل می‌گیرد که اخلاق و عرف نویسنده‌گی را پیش می‌راند. فکر می‌کنم اساساً اخلاق حرفه‌ای زمانی معنا دارد که تشکل صنفی و نوعی اجتماع منظم شکل بگیرد. این گونه است برخی نوشته‌های کم وزن، از سه سال پیش از این‌که نویسنده قصد نوشتن داشته باشد در سایتها و خبرگزاری‌هایی که بخش فرهنگشان مدتهاست به روز نشده شروع به تبلیغ می‌کنند و همه‌ی مشتاقان و علاقه‌مندان را مثلاً انگشت به دهان می‌گذارند که پس کی این کتاب چاپ می‌شود. چندین نمونه سراغ دارم که دوستی و احیاناً نویسنده‌ای گفته یک یا دو سال بعد رمان یا مجموعه‌ام با فلان نام چاپ خواهد شد و حتا بخش‌هایی از طرح داستان را هم گفته و حالا از آن یکی دو سال، سال‌هاست که می‌گذرد و اطلاع دارم که کتاب هرگز به سرانجام نرسیده. برخی هم مثل همین کتاب و خیلی‌های دیگر بی سر و صدا می‌آیند و می‌روند و بسیاری که علاقه‌مند به ادبیات جدی هستند روحشان هم خبر دار نمی‌شود. بخشی از این بی‌نظمی و ظلم حرفه‌ای البته به خود نویسنده و رفتار غیر حرفه‌ای‌اش باز می‌گردد ولی آیا تبلیغات کار نویسنده است؟ می‌شناسم نویسنده‌ای را که با افتخار می‌گوید کتابش ویراستار نداشته و این برای من فقط یک معنا دارد. ایشان هنوز ساده‌ترین اصول حرفه‌ی نویسنده‌گی را نمی‌شناسد. همین فرار از کار گروهی و تنگ‌نظری‌ها و بی‌سوادی‌ها و نگاه‌های سلیقه‌ای مطبوعات که حالا به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسد، فشار و اندوه جامعه‌ی ادبی را مضاعف می‌کند. خنده‌دار است که بدانید بین پنجاه یا نهایتاً صد نفر نویسنده‌ی نیمه حرفه‌ای موجود، در خوش‌بینانه‌ترین حالت شاید حدود بیست حلقه‌ و گروه وجود دارد که این حلقه کار آن‌یکی را قبول ندارد و آن‌ها، این‌یکی‌ها را نادیده می‌گیرند، لینک نمی‌دهند و آثار رقبا را در تریبون‌هایشان مسکوت می‌گذارند. نویسنده‌ی حرفه‌ای هم برای من، شکل و تعریف روشن و ساده‌ای دارد. فقط یک نگاه گذرا به کتابشناسی موراکامی بیاندازید و از سایت رسمی او دیدن کنید، همه چیز دستگیرتان می‌شود. نتیجه همین می‌شود که جامعه‌ی ادبیات داستانی به عنوان مرجعی معتبر و احتمالاً قابل اعتماد در پروسه‌ی تولید داستان برای بیش از هفتاد میلیون نفر ایرانی، نه تنها از دید سینما و تئاتر و تلویزیون، بلکه از دید تمام مدیوم‌های وابسته به داستان، هیچ انگاشته می‌شود، تحقیر می‌شود و حتا مجال برگزار کردن چهارتا نشست و جایزه هم نمی‌یابد. زوال این جامعه اگرچه بیش از سایر رشته‌های مرتبط با داستان است، ولی این فروپاشی در مجموع همه‌ی شکل‌های هنری را در بر گرفته و نان کپی کننده‌های کتاب‌های ممنوع و فیلم‌های خارجی و البته هوچی‌ها و سیاسی‌بازهای هنری را توی روغن انداخته. همین فردا صبح اگر وضعیت نشر و جهت‌گیری‌های دولتی سر و سامان پیدا کند و فرهنگ این مملکت، گل و بلبل شود، بازهم جامعه‌ی کوچک نویسنده‌گان ایران سال‌ها از رسیدن به فرآیند کار حرفه‌ای عقب است.
از کتاب یادداشت‌های یک لاابالی (متن پدف)
مرتبط: و البته به زودی با فضای ملتهب و پرتنش‌تری روبه‌رو خواهیم بود که لزوم این بحث‌ها را بیشتر می‌کند.
2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.

Blogger templates

Text Widget

Popular Posts

Unordered List

Blog Archive

Recent Posts