۱۳۸۷/۰۷/۱۴

,

خودنگاری

- چرا از خودت عکس نمی‌گیری؟

برای لحظه‌ای در نگاه روشنش متوقف ماندم. هرگز با چنین صراحتی به این لحظه‌ی تکان دهنده فکر نکرده بودم. همیشه از پس دستگاه سیاهی که روی صورتم می‌گذاشتم، با آن صدای تلیکِ هوس انگیز، به اقتدار تک‌تیراندازی فکر کرده بودم که جایی وسط‌های نی‌زار، تفنگ دورزن را روی سه‌پایه چفت کرده و از فراز پناه‌گاه استتار شده‌اش، روشنی سیگار سربازی را وسط بعضافه‌ی دوربین انداخته و می‌بیندش که بی‌خیال پک می‌زند و هر چند لحظه، نور می‌آید درست وسط بعضافه‌ی دوربین و گُر می‌گیرد و کم رنگ می‌شود و می‌رود و لب‌هاست که دود می‌کنند. اقتدارِ روی انگشت سبابه‌اش، میلی مرموز به چکاندن، احساسی شهوانی به چکیدن و درافتادن، درست از بند آخر انگشت اشاره، سینه‌خیز می‌کشد توی بازو و کتف و سینه و سراسر تن‌اش را در ارتعاش کشف نشده‌ای غرق می‌کند.
اقتدار آن تلیک ساده، هر جنبنده‌ای را در برابر دوربین من، به آبژه‌ای تغییر ناپذیر، به صحنه‌ای بازخوانی شده‌ از نگاه من و به تولدی مجدد در خودی دیگر(alter-ego) محکوم می‌کند.
وقتی عکس می‌گیرم، می‌اندیشم. وقتی عکسم گرفته می‌شود، اندیشیده می‌شوم. تقلیل به مرحله‌ای پست‌تر و معنایی حقیرتر،‌ همه‌ی آن وحشتی بوده که باعث شده همیشه سعی کنم پشت قاب دوربین مخفی شوم.
آیا این همان احساسی نیست که میل ویران‌گر نوشتن و دقیق نوشتن و پنهان شدن لای نوشته‌ها را در من بیدار می‌کند؟
از مصر که راه افتادیم احساس کرده بودم همراهانم به زودی متوجه این موضوع خواهند شد. حالا درست وسط این کویر بی‌پایان، در سکوت هول‌ناک زمین و اقلیم خاک و نمک، فکر کردم وقتش رسیده تن به شلیک تلیک دوربینم بسپارم.
خواست از من عکس بگیرد. گفتم نه. گفتم خودم از خودم عکس می‌اندازم.
همیشه فکر می‌کردم، کلیت سوژه، همانی است که من در قاب تصویرم، لای کلماتم گیر می‌اندازمش. آیا تصویری که از من ثبت خواهد شد کلیت من است؟ همه‌ی ویژه‌گی‌های فردی و درونی من در این نگاه پنهان است؟ وقتی دوربین را روی سه پایه گذاشتم و زمان‌سنج شاتر را روشن کردم، چند ثانیه فرصت داشتم. فرصت داشتم که بدوم و در میان کادر بنشینم و خودم باشم! همه‌ی خودم! همه‌ی زندگی‌ام. این تصویر کاملی بود از همه‌ی زندگی‌ درونی‌ام.
بدو، میان کادر بنشین و خودت باش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به آن کس که می‌گوید نفس نکش: من می‌دوم و تو، حضور مدام مرا، درست میان این کادر محدود خالی، نظاره خواهی کرد، که خودم هستم، که خودم بودم. گفته بودمت...
2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.

Blogger templates

Text Widget

Popular Posts

Unordered List

Blog Archive

Recent Posts