بالاخره زنگ زدند که بیا. کنار سونیا نوشته "سین دارد". میگویم یعنی چه؟ یعنی چاپ نمیکنید؟ میگوید اصلن چنین حرفی نزدم. ما با کسی تعارف نداریم جناب. مجموعه داستان شما دو ماه و نیم است دست به دست خوانده میشود و میچرخد. ما بارها با هیأت تحریریه جلسه داشتهایم و همه رای به چاپ کار شما دادهاند. فقط این چند جایی که برایتان علامت گذاشتهایم و کنارش سین نوشتهایم منظورمان این بوده که "س ا نس ور" دارد و ارشاد برود، گیر میکند. میگوید یک مشکل کوچک هم هست که نیاز به تغییر دارد. مهم نیست البته. داستانها پخته و بسیار متفاوت هستند. اثر شما کلن لهجه دارد. چشمهام که گرد میشود کاغذها را ورق میزند و انگشتش را روی جملهای میگذارد. "پلکهاش را هم گذاشته". میگوید چرا ننوشتهای پلکهایش؟ و از این دست زیاد دارید. میگویم این لحن است نه لهجه. بهم بر میخورد. به سینهایی که دور و اطراف چند پاراگراف، با مداد نوشته خیره میمانم. حس میکنم یک جوری پس حرفهایش میخواهد بگوید آقای جوان! فکر نکن چون توپ داستانهایت پر است ما را مرعوب کردهای. اگر دلت میخواهد اولین کتابت را از اینجا روانهی بازار کنی باید پوست کلفتتر باشی. یک لحظه وسوسهی چشمه و ققنوس به سراغم میآید. چیزی در درونم میگوید همین الآن بلند شو برو و کار را تمام کن. صدای زوزهی گرگ میشنوم.
تا اتاقم مثل خوابگردها، مات و مبهوت میمانم. لپتاپ را روشن میکنم. موزیک میگذارم. حالا خودم را در دوراهی عظیمی حس میکنم. تغییر دو داستان و چاپ اولین مجموعه داستان که نتایجش را خوب میدانم و میفهمم بعدش چه میشود. یا نوشتن به حد مرگ و اتمام رمان. هر دو سرآغازهای خوبی هستند. اما جَنَوار هنوز در درون من زوزه میکشد...
من از این موانع عبور خواهم کرد. من در نمیمانم. نیروی من فراتر از اینهاست. دوباره مینویسم. باز مینویسم. میمانم. من این در را خواهم گشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سریال گمشده را دیدم. سه فصل اول را به همهی دوستانم توصیه میکنم ببینند. اثر خوشساخت و پیچیدهای است که یک داستاننویس به خوبی میفهمد چرا شاهکار نیست. نمیتواند باشد. داستانی سیال و رو به رشد که ایدهای ساده را به مرور بسط میدهد و میآموزد چطور به سادهترین افکارمان میتوانیم احترام بگذاریم و گسترش داستان بدون برنامهی دقیق از پیش تعیین شده چطور رخ میدهد. چیزهای زیادی از Lost آموختم. اگر چه به هر حال در فصل چهارم به صحرای کربلا میزند و فقط داستان را پیش میبرد. کلیت اثر فاقد اندیشهای منسجم و درونمایهی محوری است. داستان در بخشهای مختلف به وضوح از محل مفاصلی پیچمیخورد و جهت عوض میکند. اما بی شک میخکوبتان خواهد کرد و تا روزها احساس خواهید کرد با داستانی فرا زمینی و رمزی-عرفانی روبرو هستید. اما اشتباه میکنید! به هر حال اثر فوقالعادهای است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر میکنم در بهترین حالت، نهایت کاری که داستاننویسی نسل من میکند، اجراهای هر چه زیباتر و فنیتر اندیشههای هزارباره است. حس میکنم داستان دارد به مرور وجههی جدیدی از خود به من نشان میدهد. دارم فکر میکنم که میتوانم با داستان تولید نگاه و اندیشه کنم. حالا تو بگو هههههه... اینیکی را باش. تازه فهمیده داستان بستر اندیشه است. ولی من دارم فکر میکنم که حرفم چیز دیگری است. داستان همان وادی است که به نیروی فلسفیدن ذاتیام، میتوانم حرف بسازم، نه اینکه زیبا حرف بزنم. من برای پاسخ نمینویسم. به پرسشی است که مینویسم. اینگونه است که حاضرم با تمام نیروی پرستشم، در برابر بارگاس یوسا، کف دستهایم را به آرامی به هم بگذارم در برابر صورتم و سجده کنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادبیات ایدیولوگ و ژانر رمز و جنایت، شرق و غرب زیباییشناسی این روزهای مناند. احتیاج به برنامهریزی دو ماههای دارم تا بتوانم بخشهای پنج و شش را به سامان برسانم. کارش تمام است. راه حل حفظ تمپو را پیدا کردهام. دو راه بیشتر ندارم. یا مثل همبرگر مکدونالد باید یک لایه گوشت کامل بگذارم لای دو لایه نان، یا اینکه قطعات را ترید کنم. بروم و بیایم بین صحنهها. شب یک، شب دو را دوباره خواندم. زمان محدود است. باید سریعتر دست بجنبانم. حالم خوب است و حس بال زدن دارم. زمستان سرد دوستداشتنیام میآید و جنون نوشتن... نوشتن... نوشتن...
۱۳۸۷/۰۸/۱۱
Pages
2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.
موضوعات
عکس
یادداشت
جستار روایی
مطبوعات
برای خودم
تحلیل رمان
اسکیس
تئوری داستان
در بارهی ادبیات
شمیم بهار
پرترهی مرد ناتمام
ایراندخت
عکس نوشت
متون مقدس
معرفی کتاب
گفتوگو
آیههای برزخی
ادبیات تطبیقی
اولیس، جویس
سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی
Türkçe Gönderi
اخبار
ادبیات جهان
ترجمه،
سلین
مقالات
یادبودها
یادداشتهای قدیمی