
تا اتاقم مثل خوابگردها، مات و مبهوت میمانم. لپتاپ را روشن میکنم. موزیک میگذارم. حالا خودم را در دوراهی عظیمی حس میکنم. تغییر دو داستان و چاپ اولین مجموعه داستان که نتایجش را خوب میدانم و میفهمم بعدش چه میشود. یا نوشتن به حد مرگ و اتمام رمان. هر دو سرآغازهای خوبی هستند. اما جَنَوار هنوز در درون من زوزه میکشد...
من از این موانع عبور خواهم کرد. من در نمیمانم. نیروی من فراتر از اینهاست. دوباره مینویسم. باز مینویسم. میمانم. من این در را خواهم گشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سریال گمشده را دیدم. سه فصل اول را به همهی دوستانم توصیه میکنم ببینند. اثر خوشساخت و پیچیدهای است که یک داستاننویس به خوبی میفهمد چرا شاهکار نیست. نمیتواند باشد. داستانی سیال و رو به رشد که ایدهای ساده را به مرور بسط میدهد و میآموزد چطور به سادهترین افکارمان میتوانیم احترام بگذاریم و گسترش داستان بدون برنامهی دقیق از پیش تعیین شده چطور رخ میدهد. چیزهای زیادی از Lost آموختم. اگر چه به هر حال در فصل چهارم به صحرای کربلا میزند و فقط داستان را پیش میبرد. کلیت اثر فاقد اندیشهای منسجم و درونمایهی محوری است. داستان در بخشهای مختلف به وضوح از محل مفاصلی پیچمیخورد و جهت عوض میکند. اما بی شک میخکوبتان خواهد کرد و تا روزها احساس خواهید کرد با داستانی فرا زمینی و رمزی-عرفانی روبرو هستید. اما اشتباه میکنید! به هر حال اثر فوقالعادهای است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر میکنم در بهترین حالت، نهایت کاری که داستاننویسی نسل من میکند، اجراهای هر چه زیباتر و فنیتر اندیشههای هزارباره است. حس میکنم داستان دارد به مرور وجههی جدیدی از خود به من نشان میدهد. دارم فکر میکنم که میتوانم با داستان تولید نگاه و اندیشه کنم. حالا تو بگو هههههه... اینیکی را باش. تازه فهمیده داستان بستر اندیشه است. ولی من دارم فکر میکنم که حرفم چیز دیگری است. داستان همان وادی است که به نیروی فلسفیدن ذاتیام، میتوانم حرف بسازم، نه اینکه زیبا حرف بزنم. من برای پاسخ نمینویسم. به پرسشی است که مینویسم. اینگونه است که حاضرم با تمام نیروی پرستشم، در برابر بارگاس یوسا، کف دستهایم را به آرامی به هم بگذارم در برابر صورتم و سجده کنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادبیات ایدیولوگ و ژانر رمز و جنایت، شرق و غرب زیباییشناسی این روزهای مناند. احتیاج به برنامهریزی دو ماههای دارم تا بتوانم بخشهای پنج و شش را به سامان برسانم. کارش تمام است. راه حل حفظ تمپو را پیدا کردهام. دو راه بیشتر ندارم. یا مثل همبرگر مکدونالد باید یک لایه گوشت کامل بگذارم لای دو لایه نان، یا اینکه قطعات را ترید کنم. بروم و بیایم بین صحنهها. شب یک، شب دو را دوباره خواندم. زمان محدود است. باید سریعتر دست بجنبانم. حالم خوب است و حس بال زدن دارم. زمستان سرد دوستداشتنیام میآید و جنون نوشتن... نوشتن... نوشتن...