۱۳۸۶/۱۰/۱۹

بر اساس ترجمه‌ی میلاد زکریا از این رمان تاثیر‌گذار، شش بخش قابل تفکیک در هسته‌ی اصلی روایت به چشم می‌خورد.
به تعداد این بخش‌ها، کل داستان شش شخصیت دارد که هر یک جایی در داستان حضورش اوج می‌گیرد و البته دو سه تا شخصیت محو که مثل روح سر گردان حضور دارند. کلیات طرح و صحنه‌های اصلی داستان به این شکل است: پسری جوان(لین) و تازه به دوران رسیده در ایستگاه قطار منتظر دوستش است. دختر می‌آید (فرانی) و رابطه‌‌ی تا حدودی عاشقانه لو می‌رود میانشان. بعد می‌روند رستوران و چیزی می‌خورند و حرف می‌زنند. تا اینجا دختر یک تیپ معمولی داستانی است که مثل دختران دبیرستانی حرف می‌زند. در حین صحبت آرام آرام، "لین" افول می‌کند و "فرانی" اوج می‌گیرد. لین با طرز غذا خوردنش و بی‌توجهی به حال روحی "فرانی" در روایت رنگ می‌بازد و "فرانی" در نامیدی فلسفی و آشفتگی روحی ترسیم می‌شود. مشروب می‌خورند و "فرانی" حالش دگرگون‌تر می‌شود. کلیدی وارد داستان می‌شود. یک کتاب مدام در دستهای او!...چند بار حالش به هم می‌خورد و سر‌انجام از هوش می‌رود و "لین" ناگهان متوجه وخامت اوضاع می‌شود و سعی می‌کند امور را رتق و فتق کند. فصل اول از دوپاره‌ی رمان تمام می‌شود.
در فصل دوم ناگهان سر و کله‌ی "سلینجر" پیدا می‌شود و مقدمه‌ای را مطرح می‌کند و شما را مطلع می‌کند که کارتان ساخته است و باید منتظر شرایط پیچیده‌ای باشید. بعد از این بخش به ظاهر بی دلیل و اهمیت بخش دوم رمان آغاز می‌شود. پسر جوانی به نام "زویی" وارد می‌شود و در ذهن شما نام دوپاره‌ی داستان (فرانی و زویی) اگر چه مبهم ولی جان می‌گیرد. زویی در وان حمام شروع به خواندن نامه‌ای چند ساله می‌کند که برادرش (بادی) نوشته و تا آخر داستان سایه‌ی "بادی" بر پاره‌ی دوم اثر سنگینی می‌کند. این نامه در واقع نقطه‌ی رابط و احتمالن موثر ترین عنصر رمان در پیش‌برد اهداف نویسنده‌است و بستر را برای چیدمان شخصیتها فراهم می‌کند. می‌فهمیم که کل ماجرا از این قرار است:
خانواده‌ی "گلاس" یک خانواده‌ی آمریکایی شامل پدر و مادر و هفت فرزند هستند. تقرببن همه‌ی آنها از کودکی به عنوان نابغه در برنامه‌ای رادیویی شرکت داشته‌اند که که به سئوالات بزرگترها پاسخ داده‌اند و همین باعث شده خود به خود با مطالعه و رفتن به دانشگاه در جو روشنفکری آنروز آمریکا شناخته شده باشند. همه‌ی اعضای این خانواده، تمایل عجیبی به عرفان شرقی و بودا داشته‌اند و متون کهن را خوانده‌اند. جو خاصی که از خانه‌ی گلاس‌ها ترسیم می‌شود، جا به جا بر این خاص بودن "گلاسها" تاکید دارد. برادر بزرگتر که حالتی مرشدانه و کاملن پیامبر گونه دارد (سیمور) خود کشی کرده و اگر چه به علت آن اشاره‌ی مشخصی نشده ولی تردیدی نمی‌ماند که تحت تعالیم عرفانی و یافته‌هایی خاص، به این کار دست زده. صدای مشخصی از او در داستان نیست ولی به نظرم موثر‌ترین شخصیت داستان است. کوچکتر از او برادر دیگری است که همان "بادی"، نویسنده‌ی نامه است و نقشی حیاتی را بعد از "سیمور" ایفا می‌کند. در حالتی رهبانی و در گوشه‌ای پرت زندگی می‌کند و در یک مدرسه‌ی عالی دخترانه، سمتی دارد. بعد از او یک دختر و دوقلوهای پسری قرار دارند که کمترین نقش را در میان "گلاس‌ها" دارند. بعد "زویی" که حالا بازیگر معروفی است در تلویزیون و "فرانی" که دانشجوی ادبیات است.
نامه‌ی "بادی" که تمام می‌شود، "بسی گلاس"، مادر خانواده وارد حمام می‌شود و شخصیت مادری دلسوز و نگران به حال دختر پریشان احوالش را می‌بینیم که حالا به آغوش "گلاس‌ها" برگشته از دانشگاه. "بسی" نگران بچه‌های باقی مانده‌اش است و این حس تربیتی او، چنین فرزندان با‌هوشی را که از حکومت تادیب‌کننده‌ی او گریزانند، دیوانه‌می‌کند. درگیری‌های لفظی و دیالوگهای کِش‌دار مادر و پسر در حمام بخش بزرگی از کار را به خود اختصاص می‌دهد و علیرغم وسواس فوق‌العاده‌ی "سلینجر" به توضیح و تشریح تمام ادوات موجود در زاویه دید شخصیتها و اصرار آزار دهنده‌ی او برای تشریح میمیک صورت و حالات شخصیتها، کمک بسیاری به پیش‌برد داستان می‌کند. مادر، "زویی" را متقاعد می‌کند که تلاش کند بسی را از این بحران عرفانی برهاند. بحرانی که با خواندن کتابی عرفانی به او دست داده. "زویی" به اتاق نشیمن می‌رود و سعی می‌کند با خواهرش ارتباط برقرار کند که با جار و جنجال، بی‌نتیجه می‌ماند. اینجا، محل برخورد دو ابر قدرت "گلاس‌ها"، به دوئلی سخت میان "عشق" و "عقل" تبدیل می‌شود. (اگر چه در زبان سلینجر هیچ چیز قاطع و تام و تمام نیست). طرح گفتگو‌ها جوری است که امکان گشوده شدن این گره محال به نظر می‌رسد. در بخش انتهایی داستان زویی ناگهان بازی را عوض می‌کند. به اتاق دیگری می‌رود و فکر می‌کند. به نام "بادی" که نقش راهبر را دارد به خواهرش زنگ می‌زند و سعی می‌کند تقلید صدا کند. هوش سرشار "فرانی" باعث می‌شود، ماجرا لو برود و صحبت آن دو در کمال ناباوری، پشت تلفن و با وساطت "بادی" (حتی اگر تقلیدی هم باشد) به شادمانی و احساس رستگاری فرانی می‌انجامد و ...پایان.
با این حساب به نظرم با چنین ساختمانی روبرو هستیم:
شخصیت‌پردازی "فرانی" و "زویی":
رمان، روند شخصیت پردازی بسیار جالبی دارد. شخصیتها یا از فراز می‌آیند به فرود یا از فرود قد می‌کشند به اوج. اگر نموداری توپولوژیک بخواهیم ارائه دهیم هم نتایج جالب توجه است. منظورم به لحاظ گستردگی و فراوانی حضور شش شخصیت اصلی داستان است در مکانهای داستانی. شاید همینجا یقه‌ام را بچسبید که چرا اینطوری نگاه می‌کنم به رمان؟ نگاه نموداری و آماری (کمی) به یک ماهیتِ اصلن هنری و یا شاید هم انتزاعی. اگر از اول حواستان بوده باشد متوجه شده‌اید که خودِ "جی.دی.سلینجر" را حساب نکرده‌ام. آنچه روشن و غیر قابل چشم پوشی است اینکه، یکی از بازیگران اصلی "فرانی و زویی"، خود سلینجر است. از نقطه‌ی تلاقی دو بخش رمان رسمن وارد می‌شود اگر‌چه قبلش هم بود. اولین چیزی که در فیش نویسی‌هایم در حین خواندنش نوشتم واژه‌ی "زاویه‌ی دید" بود. توی ذوق می‌زند. دانای کل خودش را می‌چپاند توی داستان و زاویه‌ی دیداش را می‌کوبد توی ملاج‌ات. اولش حس می‌کنی پابرهنه دارد شلتاق می‌دهد وسط داستان. بلوا می‌کند. دور بر می‌دارد و پکر می‌شود. بعد در پاره‌ی دوم، بعد از مانیفستی که ارائه می‌دهد، عاقل می‌شود. مستحیل می‌شود. منفعل می‌شود. "زویی" می‌تازد برای خودش و "بسی" اعصاب "سلینجر" را بیشتر از من و تو خرد می‌کند. او هست و از یکجایی حس می‌کنی حساب کار از دستش در رفته و الان است که وسط جر و بحث "فرانی" برگردد روبه "سلینجر" بگوید : خفه شو! تو هم توی کابوسم بودی کنار همه. داشتی با پارو میزدی توی سرم که بروم به عمق آب. داشتی سعی می‌کردی غرقم کنی. محض رضای خدا خفه شو آقای سلینجر! اون سیگار برگت رو هم خاموش کن. بوش داره خفم می‌کنه...

فقط "سیمور" است که در هاله‌ای مقدس می‌ماند تا بچه‌ها اوج بگیرند و به کشف و شهود برسند و روندی ثابت را به لحاظ حضور در داستان طی می‌کند. اگر چه از نیمه‌ی دوم وارد گود می‌شود. اما جواب آن یقه‌گیری شما، ماند. فکر می‌کنید آیا "سلینجر" وقتی کاغذ را در ماشین تایپش قرار می‌داد و پیچ سمت راستش را می‌چرخاند، چه تصویری از اثر در ذهنش بود؟ در مقدمه‌ی پاره‌ی دوم می‌نویسد:«از حالا بدانید که در "زویی" با پاراگراف‌های پیچیده، متداخل، تکه تکه شده، و حداقل دو پاراگراف پرونده مانند- که همین حالا باید واردشان بشویم- سر و کار دارید». این یعنی چه؟ من فکر می‌کنم او کل اثر را دیده. نه یک دور نمای محو. دقیق و بدون خطا می‌دانسته چه خواهد کرد. سبک و سنگین کرده و در نهایت به یک تصویر شبیه کج و معوج‌های "پیکاسو" یا چیزی شبیه این گلوله‌های تیله مانندی که من کشیده‌ام رسیده.

پی نوشت: داکتروف در مصاحبه‌ای اشاره می‌کند: رمان نویس مثل راننده‌ای است، سوار بر خودرویی با چراغ روشن که در شب حرکت می‌کند. فقط چند متر جلویش را می‌بیند ولی با همان چراغ روشن سرانجام به مقصد می‌رسد. (نقل به مضمون). به نظرم برخی از رمان‌ها این‌گونه نوشته نشده‌اند. سال پیش هم تلاشی مشابه این نوشته کردم در مورد "مرشد و مارگریتا" که به صورت مقاله‌ی کوتاهی در جغد منشر شد. ساختمان هارمونیک طرح به روشنی نشان می‌دهد که برخی نوشته‌ها ریاضی‌وار پیش می‌روند. تلاشم این است، از میان داستان‌های مشهوری که می‌خوانم، آن‌هایی که دارای معماری هارمونیک هستند را جدا کنم و سعی کنم تا جایی که می‌فهمم تحلیل و تجزیه‌شان کنم. این دغدغه‌ی معمارگونه نوشتن و هندسی طرح ریزی کردن، چیزی است که از ابتدای نوشتنم با من بوده و حالا جدی‌تر نگاهش می‌کنم. شاید هم ارتباط نزدیکی با علاقه‌‌ام به هنرهای تجسمی داشته باشد.

2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.

Blogger templates

Text Widget

Popular Posts

Unordered List

Blog Archive

Recent Posts