۱۳۸۸/۱۲/۰۱


پس از چاپ «پرتره‌ی مرد ناتمام» و در شرایط خاص اجتماعی آن‌روزها، گفت و گوی جالبی درگرفت میان من و نویسنده‌ی نام‌‌آشنای مقیم آلمان، آقای حسین نوش‌‌آذر که رمان «سفر کرده‌ها»یش این روزها روی پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها خوش می‌درخشد. آن‌چه در پی می‌‌آید متن نامه‌هایی‌ست که میان ما رد و بدل شد و برای اولین بار در «تیله‌باز» منتشرشان می‌کنم.

حسین نوش‌آذر: آقای یزدان­‌بد عزیز! در داستان­های پیوسته «پرتره­ی مرد ناتمام» یک خط فکری داستان­‌ها را به هم می­‌پیوندد. این خط فکری به نظر من همان تضاد تجدد با سنت و اندیشه­‌ی استقلال سیاسی در ایران است که زمانی یکی از شعارهای انقلاب بود. در داستان اول که واقعاً خواندنی­ست و طنز ریزبافتی هم دارد، این فکر به این شکل خودش را نشان می­‌دهد که شخصیت محوری داستان شما، مردی به نام مهرداد ناصری به خاطر درد زانو (یا شاید هم به صرفاً به بهانه­‌ی درد زانو) توالت فرنگی را به مستراح سنتی ترجیح می­‌دهد. در همان حال همسر این شخص اصرار دارد که از همان مستراح سنتی استفاده کند. فکر می­‌کنید تضاد میان تجدد و سنت حتی به روابط زناشویی هم راه پیدا کرده؟

اگر نگاهی از کنار، به حرکت دَورانی جسمی حول نقطه‌ی مرکزی بیاندازید، از هر طرف که باشد، رفت و آمد پینگ‌پونگی جسم دوارتان را خواهید دید. تاریخ مدام دارد این رفت و برگشت را تکرار می‌کند. از روزگاری که ایران نقطه‌ی تلاقی جاده‌های بزرگ تجارت، فرهنگ و زبان در جهان بود، تا همین امروز، همیشه شاهد برخورد داشته‌های خودش با تحفه‌ی دیگران بوده است. چیزی که امروز مصداق برخورد سنت و تجدد شده. مثلث کوچکی‌ست در جهان که سواحل شرقی خلیج فارس را به مرزهای جنوبی آناتولی وصل می‌کند و از سوی دیگر تا کرانه‌ی باختری رود اردن و نوار غزه امتداد می‌يابد. این‌جا روح خاورمیانه است و من داستان‌نویس آن. این میانه بودن واژه‌ای نیست که اتفاقی به این سرزمین‌ها اطلاق شود. میانه‌گی در مفاهیم کلان انسانی و تمدن‌های بزرگ جهان، در دل این مثلث شکل می‌گیرد. جایی که توجه عمده‌ی قدرت‌های گذشته و آینده را به خود معطوف کرده و خواهد کرد. جز یکی دو دین و نحله‌ی فکری، نطفه‌ی قریب به اتفاق ادیان و تمدن‌های بزرگ جهان همین‌جا بسته شده و پژواکش در کرانه‌های شرق و غرب جهان آرام گرفته است. تضاد واژه‌ی مناسبی نیست. تضاد همیشه به نفی طرفین می‌‌انجامد. نه در این داستان و نه در تاریخ این سرزمین، هیچ چیز نفی نشده. مردم ما چیزی را پس نزده‌اند؛ نادیده نگرفته‌اند. به خصوص در تاریخ فکری و فرهنگی‌شان، هر چیز تازه‌ای را به داشته‌های پیشین افزوده‌اند. چالشی بوده که گاه به تقابل کشیده، گاه به تعامل اما همیشه پاسخی داشته است. حاصل ماجرا دیالوگ بوده و کش و واکش میان افکار. زناشویی به عنوان یک مدل کوچک از اجتماع انسانی، آن‌هم در این سرزمین پر تنش، طبیعتاً از این برخورد تاثیر گرفته است. از روزگاری که داستان‌‌های هزار و یک شب، میان «ملک جوان‌بخت» و «شهرزاد» آن چالش روایی را شکل داده این وضعیت وجود داشته. از روزگار شاهزاده‌ای که دنیایش قد کف دست بود و زنی روشن بین، قصه‌هایی از سرزمین‌های دور برایش نقل می‌کند تا ضمیر آشفته‌ی او و شمشیر آخته‌اش را به آرامش برساند. مردم من این چالش را با تمام وجودشان حس می‌کنند. میان زن و شوهرها، میان والدین و فرزندان تا ساختارهای بزرگ‌تر اجتماعی. این چالش، آخرین بار به مشروطه ختم شد و حالا صد سال بعد باز هم به اوج دیگری نزدیک می‌شویم.

غیر ازین تأثیرپذیری که شما می­‌گویید، به هر حال کشش و کوششی، تضاد و تقابلی میان تجدد و سنت هست و در این میان ظاهراً کفه­‌ی سنت، دست­کم در فرهنگ رسمی ما سنگین­‌تر است. در داستان بعدی می­‌بینیم که حریم خصوصی شخصیت محوری داستان شما مورد تهاجم قرار می­‌گیرد. فکر می­‌کنید اندیشه­‌ی تجدد در ایران تا این حد شکننده است که می­‌شود آن را به این سادگی مختل کرد؟

باقی ماندن شرط وجود داشتن است. اگر قرار است چیزی به نام روشنفکری یا تجدد وجود ملموس و پذیرفتنی برای ما داشته باشد، باید پیش از هر چیزی «باقی بماند». این طبیعی است که پسینیان، باید خود را در برابر پیشینیان اثبات کنند. همیشه همین است که کفه‌ی آن‌چه هست، سنگین‌تر از چیزی است که قرار است جای‌گزینش شود. اگر چیزی در حال سکون باشد، تا ابد ساکن می‌ماند مگر این‌که نیرویی به آن اثر کند. بیان ساده‌ای‌ست از قانون اول نیوتون. مهرداد ناصری، تندیس سیال همین نیرو است. موجودی تنها و خسته که تناقض، وارونه‌گی و دوگانه‌گی، همه‌ی هستی‌اش شده اما نیروست و از پا نمی‌نشیند. روحی که می‌کوشد خود را به اثبات برساند. نشسته بر فرنگی، اندیشه‌های بزرگش را به چالش با پیشینیان می‌فرستد و منتظر می‌ماند ببیند پاسخ دریچه چیست؟ آن‌سوی دریچه، صدای سنت، چه پاسخی به او خواهد داد. آیا او و موجودیت‌اش را می‌پذیرد یا به کلی نادیده‌اش می‌گیرد؟ آیا موفق می‌شود این سکون را بشکند؟ تعارف را کنار بگذاریم. ما خیلی چیزها داشتیم. خیلی... چشم باز کردیم دیدیم دیگر نیست. به تاراج رفته و هر تکه‌اش را ملت‌های دیگر منگوله کرده‌اند به کلاه‌شان تا قشنگ شوند. حالا این‌که بدانیم چه بودیم، همان‌قدر مهم است که بفهمیم چه نیستیم. ما احتیاج به باز تولید فکر و هنر خودمان داریم و برای این‌کار شاید مجبور باشیم سالیان سال بی‌راه برویم، کپی کنیم و هجمه را تحمل کنیم. این مد نیست. فضیلت نیست. نیاز مبرم جامعه است. فقری‌ست که در تمام بخش‌های فرهنگ امروزمان می‌شود آثارش را دید. مستراح، ماکت است. نمونه‌ی کوچکی‌ست که من روی شیشه‌ی میکروسکوپی (لام) گذاشته‌ام و همه را دعوت می‌کنم نگاهی از چشمی میکروسکوپ به این نمونه بیاندازند. در این اشل میکرو، یک تار موی تا کمر رنگ شده، می‌تواند سر نیزه شود و حس هجوم به مهرداد ناصری بدهد. این به معنای متزلزل بودن نیست. این ویژه‌گی مینی‌مال دنیای این داستان است که کمترین صدایی در محیط‌ بسته‌اش اکو می‌شود. اگر چه این واقعیت را هم نفی نمی‌کنم گام نهادن به جهانی مفهوم و ترجمه پذیر برای فرهنگ‌های دنیا، نیاز به حساسیت دارد. اگر از همه‌ی جنبه‌ها نقدش نکنیم، اگر آراء و نظرات را تحمل نکنیم، از هستی تهی می‌شود. نبض جوامع را با شنود همین تولیدات می‌گیرند. جوامع با هنرشان است که زنده می‌مانند و ضربان دارند. این‌ها نیاز به حساسیت دارد و روشنفکر شکننده‌ترین بغض جامعه است و هنرمند بلندترین فریاد آن.

زنِ داستان «فردا برمی­‌گردم» ساده­‌لوح و در همان حال از برخی لحاظ بسیار زیرک است و با این حال در زندگی مهرداد ناصری جذب می­‌شود. این موضوع یکی از مهم­ترین موضوعات ادبیات داستانی در دهه­‌ی پنجاه میلادی ست. در ایران مردی با کراوات سرخ گلشیری را داریم و در ادبیات جهان، بکت و بورخس هر یک به شکلی به این موضوع پرداخته­‌اند. در مقایسه با این داستان­ها در داستان شما نشانه­‌ای وجود ندارد دال بر این که قرار است کسی در وجود دیگری خودش را تعریف کند. ممکن است خواننده به این نتیجه برسد که شخصیت چنین زنی آنقدر شکننده است که بلافاصله و بدون هیچگونه مقدمه­‌ای صرفاً به خاطر یک مستراح فرنگی و احیاناً مطالعه­‌ی دست‌خط یک شخص نسبتاً تحصیل‌کرده کل چیستی و کیستی خود را وامی­‌نهد. در همان حال این زن که باردار است با جنین­‌اش صحبت می­‌کند و ظاهراً از او هم انتظار دارد که در آینده خواسته­‌ها و توقعات مادر را برآورده کند. یعنی خودش نباشد و بشود آن دیگری. آیا به نظر شما در جامعه­‌ای که از مردم انتظار می­رود «جذب» و به اصطلاح «مجذوب» باشند، و این اتفاق از دوران جنینی می­‌افتد و تا آخر عمر با انسان است، شخصیت­ انسان­‌های متعارف، یکی شبیه همین زنِ داستان شما واقعاً تا این حد شکننده است­؟ (علت شکنندگی و سستی شخصیت­ها چیست؟)

باور به همان خاصیت پینگ پونگی تاریخ که عرض کردم، واهمه‌ی شباهت مضمون را برایم حل می‌کند. هیچ اشکالی ندارد که موضوعاتی مشابه، به دست افکار مختلف شکل بگیرند. فقط موضوع این‌جاست که چه دست‌آورد نویی توانسته‌ام در این‌کار داشته باشم. خیال نمی‌کنم این قانون جذبه؛ این قهرمان پروری و دعوت مردم به الگو برداری از آن، منحصر به این جامعه باشد. آن‌ها هم سوپرمن می‌سازند و لباسش را تن بچه‌های دو سه ساله می‌کنند تا یادشان باشد باید مثل بت‌من و اسپایدر‌من باشند. مغرور، جسور، عاشق پیشه و یاور آدم‌های متمدن و بی‌رحم در برابر آدم‌های بد و یادشان باشد که اسپایدرمن از روی برج‌ها نیویورک جست و خیز می‌کند و جهان را از پلیدی پاک می‌کند. این ظرافتی‌ست که همین دختر ساده‌لوح متوجه‌اش می‌شود. به بچه‌اش می‌گوید: دوست ندارم هر طرف که چشم می‌گردانی اسپایدرمن ببینی روی در و دیوار. جنین‌اش را نصیحت می‌کند رگ و ریشه‌اش را فراموش نکند و الخ. این نقطه‌ی عدم تعادل و التهاب داستانی‌ست. نظیر آن‌چه مردم من به تمامه لمسش می‌کنند. تا نیمه شب، جلوی تلویزیون در دنیایی برساخته از رسانه زندگی می‌کنند. از این کانال به آن کانال. صبح‌ها پا می‌گذارند در دنیای دوم. جایی که گیج و منگ نمی‌توانند درست را از نادرست تشخیص بدهند. نتیجه این می‌شود که قشر خاصی فکر رفتن می‌کنند. صورت مساله را مشکل می‌دانند. کسی هم نمی‌تواند با این اوضاع به آن‌ها خرده بگیرد. حجم بزرگی از مردم کلان شهرها، یا در حال رفتنند یا دارند تصمیم می‌گیرند یا پذیرفته‌اند که راهی برای رفتن نیست. نگاهی به وبلاگ من بیاندازید. ببینید لینک‌ها را دو قسمت کرده‌ام. ادبیات مقیم و ادبیات مهاجرت. ستون ادبیات مهاجرت فقط کمی از ستون ادبیات مقیم کوتاه‌تر است. تازه اگر فکر کنیم که همه‌ی جدی‌های ادبیات وبلاگ دارند که ندارند. این‌جاست که هویت می‌شود دغدغه‌ی اصلی من. برای بار هزارم هم که باشد، هویت، دغدغه‌ی اصلی سیاست و فرهنگ ایران امروز است. نگاهی به روابط دیپلماتیک دولت‌مردان ایران بیاندازید. آن‌ها به روش خود سعی می‌کنند شخصیتی مستقل و قابل شناسایی و متمایز از سایرین برای خود ترسیم کنند. این وضعیت در ماجراهای داخلی هم وجود دارد. اصلاً ارزش گذاری نمی‌کنم. کاری به درست یا غلط بودنش هم ندارم. فقط می‌گویم این دختر جوان به عنوان یک عضو کوچک از جامعه، به منحصر به فرد شدن خود و بچه‌اش نسبت به آدم‌های دنیای کوچک‌اش فکر می‌کند. دغدغه‌ی هویت به این زودی‌ها هم تمام شدنی نیست. گمان می‌کنم چهل پنجاه سال آینده، هنر و اندیشه و سیاست ایران، حول موضوع هویت خواهد چرخید. اما نتیجه چه می‌شود؟ او هم‌چنان فکر می‌کند پروفسور (مهرداد ناصری) آدم با نمک و جالبی‌ست و به جنین‌اش می‌گوید که همچنان برایش روایت خواهد کرد و خواهد نوشت. دوست دارد ردپایی از خودش بگذارد تا راه برگشت -پشت سرش را- از دست ندهد و فراموش نکند. در برابر پروفسور تسلیم نمی‌شود و وانمی‌دهد. فقط در موقعیتی نو خودش را محک می‌زند. چیزهایی می‌گیرد و چیزهایی را ندانسته و نفهمیده رها می‌کند. کاملاً ذاتی و غریزی آن‌چه به دردش نمی‌خورد، نمی‌پذیرد.

کسی شما را در غرب مجبور نمی­‌کند «اسپایدرمن» یا «سوپرمن» تماشا کنید و از شما انتظار ندارند چیستی و کیستی خودتان را در وجود دیگری تعریف کنید. بحث بر سر پذیرش مسئولیت فرد در اجتماع و توانایی انتخاب او در یک جهان پیچیده است که اتفاقاً خودش را با نیکی و بدی، نور و ظلمت تعریف نمی­‌کند. کسی هم در اینجا به خصوصی­‌ترین حریم کسی راه پیدا نمی­‌کند که بعد جذب او بشود. اما، خب، اینها بحث­‌های دیگری­‌ست و همین که کتاب شما میدانی برای به وجود آمدن این بحث­ها فراهم می­آورد، یک نقطه قوت است. و این البته تنها نقطه­‌ی قوت کتاب نیست. در همین دو داستان اول مثلاً که شما رابطه­‌ی سالمی دارید با واقعیت­‌ها و شخصیت­‌ها را خوب می‌شناسید انسان واقعاً با لذت داستان­‌ها را می­‌خواند و حتی گاهی با صدای بلند می­‌خندد. با این حال در برخی داستان­‌ها، به خصوص در داستان «دادزن»، ماجراها کمی رو است و فاصله­‌ی شما با شخصیت­ داستان مخدوش می­‌شود. در همین داستان یک جوان شهرستانی کتک می­‌خورد و در پایان داستان مثل این است که زخم این جوان در صدای تار یک تارزن بازتاب پیدا می­‌کند. فکر نمی­‌کنید این تصویر کمی به اصطلاح کلیشه­‌ا‌‌‌‌‌ی­‌ست. علاوه بر این معلوم نمی­‌شود کی او را کتک زده. ما اگر می­‌نویسیم، اصلاً یکی از دلالیش این است که بگوییم کی آسیب دید و کی زد. شما آسیب را به شکل بارها تجربه شده نشان می­‌دهید، اما عامل خشونت را پنهان می­‌کنید. چرا؟

عرض شود مولانا جلال‌الدین داستان سرای بزرگی بود. حکایت طوطی و بازرگانش را هم حتماً شما خوانده‌اید. آن‌جا طوطی‌هایی بودند که در دشت و دمن برای دل خودشان می‌پریدند و البته هندی بودند. یک طوطی هم بود که هندی نبود! و اما در مورد دادزن. طبیعتاً سعی نمی‌کنم از داستان دفاع کنم و به نوعی دارم در برابر شما درس پس می‌دهم. در مورد فاصله با شخصیت داستان، مبحثی در هنر روایت مطرح است به نام «ضریب نفوذ ذهنی». داستان‌نویس از همان خطوط اول مشخص می‌کند تا چه اندازه قرار است وارد دنیای ذهنی شخصیت بشود. به اصطلاح چقدر قرار است تعریف کند و چقدر قرار است نشان بدهد. دادزن زاویه دید نمایشی دارد. همه‌ی ابزار من برای روایت، نور و صدا و حرکت بود. از جهتی دیگر تلاش می‌کردم دنیای بیرون مهرداد را بچینم. مهردادی که در توالت فکر می‌کند، بخشی از جهان آشفته و ناتمامش را از همین اتفاقات بیرونی می‌گیرد. زندگی او در هزارتوی کلیشه می‌گذرد و گریزی از آن نیست. بار خلاقیت داستان را این‌بار نه بر عهده‌ی اندیشه‌ی داستان که به دوش موقعیت انداختم.اما در مورد این‌که چوب به دست کیست و چرا دادزن را می‌زند، خاطر نشان می‌کنم که اساساً قضاوت کردن و پیام داشتن داستان یک روی‌کرد به داستان است. با بد و خوبش هم کاری ندارم. این‌جا یک آدم مظلوم واقع می‌شود فقط به خاطر این‌که در لحظه‌ی نادرستی در تندباد ماجرایی قرار گرفته است. بی آن‌که دلیلش را بداند. این از نظر من موتیو قابل توجهی بود. خیلی از ما ناخواسته در شرایطی قرار می‌گیریم و آسیب می‌بینیم. بحث بر سر چرایی و چگونگی، به گمانم موضوع دیگری‌ست. جا داشت پرداخته شود ولی من خیلی دلم می‌خواست دست کم یک کتاب چاپ شده داشته باشم. می‌شد از نگاه مهرداد به قضاوت ماجرا نشست. نتیجه‌ی قضاوت او هم نگفته پیداست. اما دو نکته‌ی مهم وجود دارد. این داستان سطرهای سفیدی دارد که من امیدوار بودم مخاطب بخواندش و متوجه داوری پنهان زاویه‌ی دید من بشود. دوم این‌که تصویر کردن چنین ماجرایی در همین حد کلیشه‌ای هم نزدیک شدن به خطوط قرمز بود. من بیش از همه‌ی داستان‌هایم از حذف «دادزن» می‌ترسیدم.

نه. من شخصاً درک می­‌کنم. مسأله این نیست که صدای ما از جای گرم درمی­‌آید. به هر حال زبان و تاریخ و درد ما مشترک است. بحث من اصلاً به هیچ­‌وجه به ترفندهای داستان­‌نویسی ربط ندارد. بحث بر سر این است که هرگاه شخصیت‌های داستان نتوانند تجربه­‌های انسان را در یک محیط آرمانی بازتاب دهند، از آن ژرفای شخصیتی که برای مثال در برخی داستان­‌های مدرن کلاسیک سراغ داریم، بی­‌بهره می­‌مانند. ظاهراً تضادی وجود دارد بین کسی که می­‌خواهد زندگی کند و مجموعه­‌ای که امکان زندگی را از این شخص سلب می­‌کند. اگر در ادبیات داستانی، به هر دلیل این تضاد را بیان نکنیم، شخصیت­‌هایی منفعل و خسته آفریده­­‌ایم. اینگونه اشخاص نمی­‌توانند خودشان را با محیط تطبیق بدهند و بدتر از آن: نویسنده در جهانی که بی­‌حریم است و آدمی از حداقل حقوق شهروندی بی­‌بهره مانده امکان «نه گفتن» را از شخصیت­‌هایش می­‌گیرد. مسأله­‌ی زاویه دید یک بحث کلی­ست. ما از نظر اخلاقی اجازه نداریم، از زاویه­‌ی دید برای پنهان‌کاری استفاده کنیم. چون درین صورت به شخصیت­‌های داستان و در واقع به خودمان خیانت کرده­‌ایم. آنتیگون اگر بر ضد دولت قیام نمی­‌کرد نمی­‌مرد. هومر در سفر شب اگر یک دانشجوی سر به راه بود و با لات­‌ها رفاقت نمی­‌کرد، مجبور نمی­‌شد از ایران فرار کند. سیاوش اگر خیانت نمی­‌دید، در تبعید نمی­‌مرد. بحث بر سر این تضادهاست. در «مارسیای رذل عزیز» و «چیزی شبیه سونیا» ما با قهرمانان خسته آشنا می­‌شویم. کسانی که حتی شهامت ندارند به نگاه عاشقانه و پرتمنای زنی پاسخی درخور بدهند. بحث بر سر «اختگی در نگاه» است. خوب نیست با بحث­‌های زیباشناسی اختگی شخصیت­‌ها را توجیه کنیم. ما دو داستان­‌نویس هستیم از دو نسل. من نمی­‌خواهم شما را محکوم کنم. می­‌خواهم با شما ارتباط بگیرم و اصلاً به همین دلیل است که ما داریم با هم کل کل می­‌کنیم. ببینم چرا نویسنده­‌ای با توانایی­‌های درخشان شما شخصیت­‌هایی می­‌آفریند که مثل دکتر محمدی و مهرداد ناصری در دو داستان «برای مارسیای عزیز» و «چیزی شبیه سونیا» نه می­‌توانند زندگی­شان را به این شکلی که هست قبول کنند، نه می­‌توانند «نع» بگویند و به یک معنا «آنتیگون» بشوند. زمینه­‌هایش وجود دارد در اجتماع. ما داریم هر روز «هومر» هایی را می­بینیم که تن می­‌دهند به سفر شب. اما در جهان داستان شما، مخصوصاً در آن دو داستانی که عرض کردم، از آن عصیان اجتماعی عظیم می­‌رسیم به این «اختگی در نگاه». بحث امتحان پس دادن هم نیست. ما با هم رفیقیم. برای همین می­خواهم شما را درک کنم. اجازه بدهید مفاهیم زیباشناسیِ غلط­‌‌انداز را کنار بگذاریم. پوسته­‌ها را کنار بزنیم و برسیم به چیزی که هستیم.

بالاخره رسیدیم به نقطه‌ای که در این چند پرسش پی‌گیرش بودید. یک پیش درآمد هم بگویم که هم‌زمان با پیش رفتن در موضوع محوری داستان‌ها، هدف دیگرم محک زدن توانایی‌های خودم بود. این هشت داستان، هشت تکنیک مورد علاقه‌ی من در داستان نویسی هستند که اساس داستان‌های آینده‌ام را در حیطه‌ی فرم و تکنیک شکل می‌دهند. تنوع این شیوه‌ها را می‌خواستم تا جنسم جور شود؛ تا خط سیر ذهنی‌ام را نشانه‌ گذاری کنم. نکته‌ی دیگری هم هست که حرف زدن از «جهان داستان»، با صد و پانزده صفحه نوشته، اغراق آمیز است. با حذف شاه‌کارها و استثناها، منتقد دست کم چهار پنج کتاب و ششصد، هفتصد صفحه‌ی مکتوب می‌خواهد تا بتواند واژه‌ی جهان داستان را در برابر اندیشه‌های یک نویسنده به کار بگیرد. اما برگردیم به «اختگی در نگاه». واژه‌ای که شما انتخابش کردید. آدم وقتی شاد باشد لبخند می‌زند. یک پله بالاتر، وقتی در موقعیتی مضحک قرار بگیرد می‌خندد. اما اگر این مضحکه از حد خنده بگذرد چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ بالعکس وقتی غمگین باشیم غر می‌زنیم و گوشه می‌گیریم. وقتی حادثه‌ی بدی رخ بدهد گریه می‌کنیم. در برابر فاجعه چه می‌کنیم؟ این‌جا رفتارها خیلی شخصی می‌شوند. بعضی ضجه می‌زنند، برخی می‌خندند، گروهی شوک می‌شوند و به ورطه‌ی انفعال می‌رسند. در آن‌صورت، آن انفعال و وادادن، یک رفتار کاملاً معنادار و تدافعی‌ست. موضوع این است که گاهی نویسنده در موقعیتی قرار می‌گیرد که امکان تحلیل کلاسیک جریان‌ها را از دست می‌دهد و به طریق اولی امکان ورود به مکانیزم‌های نوشتار کلاسیک را از دست می‌دهد. دست‌آورد آن تجددی که پیش‌تر در موردش حرف زدیم، هر چه باشد، گل سر سبدش «عدم قطعیت» بود. برای ارجاع به مصداق، «سفر شب» را کنار می‌گذارم که کمکی به پیش‌برد بحث‌مان نمی‌کند و هومر در آن داستان خصایصی منحصر به همان داستان دارد و در آن‌صورت نگاه کسی مانند احمد محمود را برای بحث مصداقی ترجیح می‌دهم. اما سوفوکل نمونه‌ی روشن‌تری‌ست و کمتر مناقشه ایجاد می‌کند. حتا در همان نسخه‌ی نوشته شده به قلم سوفوکل، شما نمی‌توانید به راحتی بین عشق (آنتیگون) و قانون (کرئون) داوری کنید. بازنویسی‌های مکرر این اسطوره به شکل‌های مختلف هم هرگز نتوانست حرف آخر را بزند. سرانجام مخاطب بسته به ساختار و حالت شخصیتی‌اش، بسته به خیلی چیزها داوری می‌کند. اگرچه هیچ‌کس از مرگ دردناک آنتیگون خشنود نمی‌شود ولی نمی‌توانید وضعیت دراماتیک داستان را با اطمینان به دو جبهه‌ی ـ روی تاریک و روی روشن ـ تقسیم کنید. حالا یک مضرب صد رقمی بگذارید پشت این معادله‌ی به ظاهر ساده. صد برابر پیچیده‌ترش کنید. من در این اوضاع می‌نویسم. وضعیتی به غایت پیچیده که شما فقط از طریق رسانه گوشه‌هایش را دریافت می‌کنید. شما «نع» گفتید و رفتید. جمله‌ی زیبای خودتان را تکرار می‌کنم: «ما از نظر اخلاقی حق نداریم، از زاویه دید برای پنهانکاری استفاده کنیم. چون در این‌صورت به شخصیت‌های داستان و در واقع به خودمان خیانت کرده‌ایم». زاویه دید شما به نسل من، رسانه است. رسانه‌ها آلوده‌اند. در همین تهران ماجرایی امروز رخ می‌دهد و فردا همین روزنامه‌های محلی ـ هر دو طرف ـ تغییرش می‌دهند. چطور با این اطمینان می‌فرمایید زمینه‌ی هومر شدن وجود دارد؟ به عنوان برادر کوچک تک کتابی شما، ایستاده بر خاک ایران و حیران در التهاب خیابان‌های تهران، عرض می‌کنم این‌طور نیست. خیلی از هومرهایی که به شما نشان می‌دهند، در تنهایی شبانه‌شان چون بید بر سر ایمان خود می‌لرزند. فقط یک آن، یک لحظه ـ مثل دادزن ـ در موقعیت قرار می‌گیرند. با درک سیاسی‌ و اجتماعی‌شان، با گفت و شنودها و آثار محیطی‌شان، به صدای قلبشان گوش می‌سپارند. نمی‌خواهم مطالبات مردم و خودم را نادیده بگیرم. بحثم چیز دیگری‌ست. داوری کار ساده‌ای نیست. این‌طور نیست که یک طرف ماجرا بدها باشند و طرف دیگر خوب‌ها. وقتی فاجعه‌ را با پوست و گوشت خودتان لمس کنید و نتوانید قاطع و بی کم‌ترین تردیدی مرزها را تشخیص بدهید بیشتر موقعیت را درک می‌کنید. از این جهت است که ادبیات به گمان من، تسکین رنج همه‌ی این تضادهاست. چالشی‌ست برای تحلیل جزء به جزء آن‌چه رخ می‌دهد. نوعی درنگ اندیش‌ناک است. روایت کمک می‌کند این کلاف سر درگم را بتوانم سر فرصت و آرام باز کنم. برگردیم به داستان. توجه‌تان را به چند اشاره‌ای که در داستان «برای مارسیای رذل عزیز» به حوادث سیاسی و اجتماعی داشتم جلب می‌کنم. این تلاطم کم رنگ در زمینه، بستر رخ دادن چنین عشقی‌ست. از طرفی آن‌ها پس از مارسیا بازهم گرد هم جمع می‌شوند و استیک می خورند و دیگر حرفی هم از مارسیا نمی‌زنند. این‌ها خسته نیستند. در این‌همه عدم قطعیت هم‌چنان دارند روزها را پشت هم سر می‌کنند و پیش می‌روند. عوام و قدری مشرب هم نیستند. هر سه دانشجوی رشته‌ی ادبیات هستند و در دانشگاه تهران درس می‌خوانند. راوی نمی‌تواند احساس‌اش را بیان کند چون اصلاً از وجود چنین احساسی اطمینان ندارد. فرج که زن دارد و رضا هم که خل وضع است. از طرفی همه می‌دانند که مارسیا نه تنها شوهر دارد، بلکه ساکن ایران هم نیست. با هم درگیر می‌شوند و بازهم بر می‌گردند سر یک سفره و از چیزهای معمول حرف می‌زنند. باز هم به همان هارمونی در دنیای متلاطم خودشان بر می‌گردند. در سونیا هم دکتر محمدی سرانجام به وحشت خودش از رقص غلبه می‌کند. سرانجام فوبیای نوجوانی‌اش در برابر سونیا را می‌شکند و در پیرانه سری، دست دخترک را می‌گیرد و بلند می‌شود که با او برقصد

یک نویسنده که فقط یک کتاب منتشر کرده، در همان یک کتاب مثل شما می‌تواند «جهان داستان»اش را بسازد. من هم منتظر بودم که به اینجا برسیم. اگر امکانات ما در همین حدی‌ست که شما می‌گویید بحثی نیست. اما آن رقص باید حادث بشود. وگرنه داستان ما مثل یک کتری از کار درمی‌آید که سر چراغ می‌جوشد و می‌غلد و هیچ از جاش تکان نمی‌خورد.

پ.ن: در باره‌ی رمان «سفر کرده‌ها» بیشتر بخوانید: + + +
* عنوان گفت و گو را از اشارات درون متن وام گرفتم.
2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.

Blogger templates

Text Widget

Popular Posts

Unordered List

Blog Archive

Recent Posts