۱۳۸۷/۱۲/۰۳

,

یما... یا اما

اصلن تو چه می‌فهمی؟ فکرش را بکن... فکر کن خواب دیده باشی. دیده باشی که بچه‌ای و در دنیایی که با فنس‌های پایگاه شکاری یکم نیروی هوایی محدود شده بدوی و به در و دیواری‌ که از پس آن تپه‌ی مشرف به دریا پیداست، بکوبی. غروب بوده باشد و تو نفهمی که چرا هرچه به سمت فنس سگ دو می‌زنی دورتر می‌شود لاکردار. می‌ترسی و آن سوسمار سبز درشت که همیشه‌ی خدا یک گوشه‌ای از توی سوراخ‌های خاک سرک می‌کشید پیداش شود و تو بترسی که یعنی کارت تمام است. و اضطراب بپیچد توی خیسی چشم‌هایت و بعد دست بیاندازی و پوکه‌ای را که پدر داده بود، از لای خرده‌های نخود و کشمش ته جیبت بیرون بکشی و توی مشت فشار بدهی که یعنی می‌کشمتان بی‌شرف‌ها، بعد هواپیماهای عراقی دیوار صوتی بشکنند و تو جیغ بکشی، جیغ بکشی و زانو بزنی و گوش‌هایت را بگیری و جیغ بکشی... از نفس که افتاده باشی و صدات که به خِر خِر افتاده باشد و مُفت که راه افتاده باشد، ساکت بمانی لحظه‌ای و فقط صدای فش فش سوسمار باشد و هو هوی باد که بپیچد توی موهای فرفری طلایی‌ات و تو فقط یاد یک چیز بیافتی... یُما... یُما...

2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.

Blogger templates

Text Widget

Popular Posts

Unordered List

Blog Archive

Recent Posts