۱۳۸۷/۱۱/۰۲

کلاغ

چه کسی گفت کلاغ شوم است؟ کلاغ نقطه‌ی آغاز دفن است. تکذیبِ جرم قابیل. کتمان آن‌چه رخ داده‌ است و نادیده انگاشتن آن‌چه گذشته می‌خوانندش.
مرد، جام را روی نان کوفت و گفت:‌ من پیامبر نیستم. صلیب جرم دیگران را به دوش نخواهم کشید. آه داعی.. کدام آیه تو را تکفیر می‌کند که به هوسی، آشیانه را آتش می‌زنی. گوش‌هایت را برکن و در دستمالی بپیچ. من هرگز اهانتی نمی‌کنم. گذشته‌ها هرگز نگذشته‌اند. میان واژه‌ی "زن زندگی" تا "همسر زندگی"، هفت سال زیستن فاصله بود. میان آن‌چه تو پنداشتی شنیده‌ای تا آن‌چه من نگفته بودم، شب‌های بی‌تابیِ سی‌تار و نِی و پیراهن بی آستینی به رنگ آسمان...
چه کسی گفت کلاغ شوم است؟ کلاغ، ترجمان سپید است، بر تارک سیاهی در افتاده. آن‌که از خاکسترانه‌گی سود می‌جوید، دن‌کیشوت فرسوده‌ای است که محورِ چانه بندِ کلاه‌خودش را روغن می‌زند. چه چهره‌ی آشنایی...
پرها از برابر نگاه‌ِ سیاه و سفیدش فرو می‌ریختند. گوزن دردش که بگیرد، از پسِ استکانی، عربده می‌کشد و آرام که باشد، ساعت‌ها خوش‌حال اولِ گله می‌شود. بادکنکِ خون ترکید و به نطفه آویخته ماند. گوزن ساده است. گلوله را تو روی شقیقه‌اش گذاشتی. بی صدا... مات... نگاهت کرد. یادت هست؟ آه داعی... برخیز. صبح شده. برایت نان آورده‌ام. میان آمدن این و رفتن آنان، از رقص‌های مستانه زیر بارانِ شلنگ، تا ابهام و تنهاییِ کنج پنجره‌ی سیمان فاصله بود.
چه کسی گفت کلاغ شوم است؟ برابر شیپور صدایش، جِک جِک جوجه‌های آمیتیس، سمفونی سکوت می‌نوازند. صدایش مرز ابهام و وضوح‌ است. هر نُتی، کنار تاریکیِ کاغذهای بازجویی، به ظلمات تردید و تاویل می‌چکد. من فقط ده دقیقه فرصت داشتم که از دل‌شوره‌ی اسبی که حضور زلزله را شیهه می‌کشد، دفاع کنم. قار قارش فرصت پاییز را خوش یافته بود.
آن جان باخته که حلقه‌ی کنف را به دار تردید تو گره می‌زد، بی لرزشی، گام روی چهارپایه گذاشت. یادت هست؟ آخرین وصیتش، معصومیت سالیانِ عکس‌ِ تو بود که زیر انگشت‌ اشاره‌ی آشنایی یک شبه، تلیک تلیک فرو می‌ریخت. از پس کلاه‌خود روغن زده‌اش نیش خند می‌زد... چه چهره‌ی آشنایی...
چه کسی گفت کلاغ شوم است؟ کلاغ شیهه‌ی اسب‌ها را خفه می‌کند. کلاغ صدای فروریختن برگ، صدای جیک و تلیک را خفه می‌کند. کلاغ صدای افتادن چهارپایه را، و کشیده شدن کنف روی شاه‌رگ را خفه می‌کند. از پس کلاه‌خودش نگاه مضطرب کودک را نمی‌دید که معصومیت مادرش را چکه چکه تماشا می‌کند.
آه داعی... تنها وظیفه‌ی تو این بود که همانی بمانی که بودی.
مرد گفت: پیامبر، نه قوم را، که خود را نفرین کرد... به سکوتی ابدی... بی بازگشت.
2013 © www.YAZDANBOD.com. با پشتیبانی Blogger.

Blogger templates

Text Widget

Popular Posts

Unordered List

Blog Archive

Recent Posts