میگوید: « عجب ترافیکیه... ایول همه دارند بوق میزنند... بوق بزن. دِ بوق بزن ترسو... گاردیها بالاتر وایستادند. کسی میون این جمعیت نمیاد بگیردت.» دست میاندازد وسط فرمان، بوق میزند... میخندد... بوق میزند.
میگویم: «دیشب داشتم صحنهی رسیدنشونو مینوشتم. بالاخره به هم رسیدند. شبه. پسره تکیه زده به دیوار توی تاریکی کوچه سیگار میکشه. بعدش دختره میپیچه توی کوچه. هیچکدومشون حرف نمیزنن.» بوق میزند و شیشه را میکشد پایین و انگشتهای سبز پیچیدهاش را از شیشهی ماشین بیرون میگیرد: «خاک بر سرشون. واسه چی؟ اینهمه دنبال هم دویدند آخرشم که توی کوچه خفت کردند همو هیچی به هیچی؟» صداها میپیچد در هم بوق... الله اکبر... بوووق... الله اکبر. «صدا از خیابون پشتیه... به جون خودم اونجان... بیا بریم... بابا این ماشینو یه جا پارک کن بریم تظاهرات.» سرش را از شیشه بیرون داده، نگاهم نمیکند و میگوید.
میگویم: « دختره دستاشو میذاره روی سینهی پسره. هیچ صدایی نیست. با همون چشماش خیره میشه توی چشمهای پسره، تنشو میچسبونه بهش... لبهاشو نزدیک میکنه آروم به صورت پسره...»
آرام ندارد. نوار سبز را باز میکند و دور مچاش میبندد: «عمری بهت مجوز ندن. تابلو غیر قابل چاپش کردی... لابد بعدش دکمههای پیرهن پسره رو... ایول اونجا رو آتیش زدند... سطل آشغاله...» چند تا پسر، از کوچهی فرعی میدوند توی خیابان و لای ماشینها گم میشوند. میگوید: «به جون خودم درگیری شده... ببین از اونجا هم دود بلند شده...» شیشهی ماشین را که بالا کشیده بودم دوباره پایین میآورد. صدایش را به صداها میرساند... «الله اکبر... بریم... جون من بریم ببینیم چه خبره... باشه... هیچی نمیگم. فقط تماشا کنیم.»
میگویم: «لبهاشو که نزدیک پسره میکنه پسره باز دم پک سیگارشو آروم رها میکنه توی صورت دختره... رشتههای دود توی نوری که از ته کوچهی تاریک میآد، دور صورت و لبهای دختره میپیچه... دختره چشمهاشو میبنده و دهنشو باز میکنه تا دود سیگار بپیچه توی دهنش...» لحظهای مکث میکند. دارد توی ذهنش صحنه را میسازد. نگاهم میکند: «وای چه عشقولانه... هوم... خوبه...» صدای شلیک از دور دست تصاویر ذهناش را میپراند و باز نا آرام شیشه را پایین میکشد. جمعیت زیادی از همان کوچه میریزند توی خیابان. یکی دو تا از پسرها که ماسک و پارچهی سبز جلوی دهانشان بستهاند، رو به درون کوچه؛ که ما نمیبینیم، شعار میدهند. مردم بین ماشینها میدوند و هر کسی به طرفی فرار میکند. جوانها خروجی کوچه را سد کردهاند و یکی دو تایشان سنگ در دست دارند. پرتاب میکنند. صدای شلیک میآید. دود غلیظی میغلتد طرفشان و همهجا را دود میگیرد. سنگها را پرت میکنند و میدوند بین ماشینها. میگوید: «اشکآوره... شیشهرو بکش بالا...» ترافیک از فرار ماشینهای جلویی کمی باز میشود. دنده را جا میزنم... میبینمت... میبینمت که دستت را گرفتهای جلوی دهانت، روی شال سبزی که صورتت را پوشانده. چشمهات باز نمیشوند... گیج میآیی بین ماشینها... راه میافتم و توی کوچه را میبینم... مردهای چوب به دست را میان دود در انتهای کوچه میبینم. «وای صبر کن... دختره چشماش نمیبینه... ترمز بزن... صبر کن...» میگوید و در را باز میکند و میپرد بیرون... در عقب را باز میکند و هلات میدهد توی ماشین... میپرد توی ماشین «برو... برو... گاز بده... بپا اینجا شیشه ریخته... بپیچ... این کوچه به خیابون راه داره... بپیچ...» پیش از پیچیدن میبینم که یکی دوتاشان رسیدهاند سر کوچه و چوبها را بالا گرفتهاند. دیگر نمیبینم... در آینه چشمم میافتد به چشمهات... همان حد فاصلی که میان موهای آشفتهی ریخته روی پیشانیات و شالِ سبزِ کشیده تا روی بینیات پیداست... چشمهات... خیسِ خیس... که معلوم نیست میبینند مرا... «هوی... حواست کجاست؟ نزدیک بود بزنی به زنه... برو تو اون کوچه... بپیچ راست...» بر میگردد رو به عقب «خوبی خانوم؟ بذار ببینم... بیا آب بخور... آب که نه... میگن بدترش میکنه... ها... دود... یکی از بچهها میگفت باید دود بگیری جلوی صورتش... صبر کن... بابا صبر کن... بزن کنار... نترس نمیان... گُممون کردند...»
همان چشمهاست توی آینه... مات افتادهای وسط صندلی عقب و حرف نمیزنی... همان چشمها... میکشم کنار و پارک میکنم... «نترس... الآن خوب میشی... یدونه از اون سیگاراتو بده... هوی با توام... بده ببینم...» سیگار را ناشیانه میگذارد کنار لبش: «فندک...» پک میزند و به سرفه میافتد... «اَه چقدر تنده بد مصب... من سیگاری نیستم که... بیا دودشو فوت کن طرفش...» نمیبیند که مات ماندهام. فیلتر را میگیرد طرفم. با دو انگشت میگیرم. بر میگردم طرفت... همانطور که ولو افتادهای و گردنت کج مانده، زل زدهای و چشمهات نیمهباز... خط اشک؛ خط خاکستری محوی، از کنار چشمهات شره کرده تا زیر شال سبز، همان چشمها... پلکهات متورم و پُک میزنم به سیگار... انگشتانم را میبرم طرف شالِ مخمل سبز... دستم توی هوا متوقف میماند... «بابا چرا استخاره میکنی؟ خانوم ببخشید... این پارچهرو بکش پایین بذار بهت دود بده...» پارچه را که پایین میکشد و صورتت که پیدا میشود و من که انگار از خوابی هذیانی پریده باشم، نفس حبس شدهام را رها میکنم توی صورتت و دود میپیچد روی لبهای بازت... توی دهانت و آرام میکشد بالا، روی چشمها... همان چشمها... همان چشمها که دیشب مینوشتمشان...